حاصل درخت...
«حاصل درخت کاشته نشده»
پادشاهی همراه خدمتکاران و خدمتگزارانش، از کنار دهی میگذشت. کنار زمینی، پیرمردی خمیده را دید که صورتش از آفتاب سوخته بود. پیرمرد، بیلی در دست داشت و زمین را میکند.
پادشاه طناب اسبش را کشید و اسب ایستاد، چند لحظه به کار کردن پیرمرد نگاه کرد و گفت:
- ای پیرمرد، در این سن و سال و با این همه خستگی، باز هم با عذاب زمین را بیل میزنی. از هر تار ریشت، قطرههای عرق میچکد. با این حال، باز هم کار میکنی؟
پیرمرد گفت:
- میخواهم نهال بکارم.
پادشاه با تعجب پرسید:
- نهال میکاری؟ پایت لب گور است. تا این نهال بزرگ بشود و حاصل بدهد، تو دیگر زیر خاکی. چرا باید زحمتی بکشی که نفعی از آن نبری و حاصلش را نچینی؟
پیرمرد جواب داد:
- دیگران زحمت کشیدند و درخت کاشتند و درختهایشان سبز شد و ما محصولش را خوردیم. حالا من زحمت میکشم تا محصولش را دیگران بخورند.
پادشاه از این حرف پیرمرد خوشش آمد و به وزیرش دستور داد که به او صد سکهی طلا بدهد.
پیرمرد طلا را گرفت؛ آن را به پادشاه نشان داد و گفت:
- ای پادشاه بزرگوار و ای سلطان بخشنده، این حاصل زحمت من است، میبینی که گرفتم!
پادشاه از تعریف پیرمرد خوشحال شد و به وزیرش دستور داد تا صد سکهی دیگر، طلا به او بدهند. پیرمرد، صد سکهی دیگر را گرفت و گفت:
- عجب درختی سبز کردم. در یک سال، دوبار محصول داد.
پادشاه از سخنان پیرمرد آنچنان خوشش آمد که رو به وزیرش کرد و میخواست باز هم بگوید که صد سکهی طلا به او بدهند، که وزیرش با عجله گفت:
- پادشاها، اگر زود از این پیرمرد دور نشویم، دیگر در خزانهی پادشاهی پولی نخواهد ماند.
پادشاه خندید.
اسبش را هی کرد و از آنجا دور شد.- ۹۲/۱۲/۱۴