افلاطون و..
افلاطون و ستایش جاهل
روزی یکی از دوستان بسیار نزدیک افلاطون به دیدار او رفت. آنان از هر دری سخن گفتند تا اینکه در میان سخن ، مرد رو به افلاطون کرد و گفت: ای حکیم: امروز فلانی را دیدم که از تو سخن می گفت و تو را دعا می کرد. او می گفت: «افلاطون مردی بزرگوار است و هیچ کس چون او نیست.» خواستم شکر و دعای او را به تو برسانم.
افلاطون وقتی سخنان دوست خود را شنید. سخت دلتنگ شد. سر به زیر افکند و گریست.
مرد گفت: «ای حکیم ! من چه کردم که تو چنین دلتنگ شدی؟»
افلاطون گفت: «تو هیچ نکردی؛ ولی برای من مصیبتی از این سخت تر نیست که نادانی؛ مرا بستاید و کار من در نظر او پسندیده آید. نمی دانم چه کار ابلهانه و جاهلانهای کرده ام که چنین خوشایند او بوده. تا حدی که مرا دعا گوید و بزرگوار بنامد. ای کاش می دانستم چه گفته ام یا چه کرده ام که از آن توبه کنم. غم و دلتنگی من از آن است که هنوز جاهلم؛ چرا که ستودهی جاهلان، جاهلان باشند.» (کشاورز ؛ 1384 ، صص 17 و 18).
- ۹۲/۱۲/۲۰