پنجره...
پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزدیک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید:
پشت پنجره چه می بینی؟
«آدمهایی که میآیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.» بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
«خودم را می بینم»
دیگر، دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند، شیشه؛ امّا در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت میکند. امّا وقتی از نقره (ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری، که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری؛ تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. (کوئلیو، 1383، ص 88)
- ۹۳/۰۱/۱۷