خرچنگ
خرچنگ و مرغ ماهی خوار
مرغ ماهی خواری در کنار برکهی آبی لانهای ساخته بود و به اندازهی حاجتش از ماهیهای آن جا صید میکرد و میخورد. او روزگار خود را به این طریق میگذراند تا این که پیر شد و شکار کردن برایش دشوارگشت. با خود گفت: « افسوس که عمرم از دست رفت و از آن چیزی به جز تجربه به دست نیاورده ام تا در وقت پیری به من کمک کند. اما امروز باید از آن تجربه هایی که به دست آوردهام کمک بگیرم و چاره ای بیندیشم تا در وقت پیری زندگی خود را ادامه دهم و از گرسنگی نمیرم». به همین منظور خودش را به مریضی زد و کنار آب برکه نشست، خرچنگی از دور او را دید. جلو آمد و سلام کرد. بعد گفت: «تو را غمگین می بینم. چه اتفاقی برایت افتاده است؟»
مرغ ماهی خوار جواب داد: «چگونه غمناک نباشم در حالی که گرسنه ماندهام و توان شکار کردن ندارم. غذای من هر روز یکی، دو تا، ماهی بود که میگرفتم و با آن روزگار خود را می گذراندم. اما امروز دو صیاد از اینجا میگذشتند، همین که چشمشان به ماهیهای داخل آب افتاد، تصمیم گرفتند که با هم ماهیها را بگیرند. یکی از آنها گفت:«اینجا ماهی های زیادی دارد اما رودخانهی کنار جنگل ماهی هایش بیشتر است اول آن ماهی ها را می گیریم بعد به سراغ این برکه می آییم». اگر چنین اتفاقی بیفتد باید دل از جان برداشت وآمادهی مرگ شد، چون همه ی ماهی ها را می گیرند و چیزی برای من باقی نمی ماند.
خرچنگ گول حرفهای مرغ ماهی خوار را خورد. به همین خاطر پیش ماهی ها رفت و آنها را از جریان با خبر کرد. همه ی ماهی ها پیش مرغ ماهی خوار آمدند و به او گفتند : « درست است که تو دشمن ما هستی اما حالا، هم تو در خطری و هم ما ، زندگی تو بستگی به زنده بودن ما دارد. اگر ما بمیریم تو هم از گرسنگی خواهی مرد. به نظرت باید چکار کنیم ؟ »
ماهی خوار جواب داد : « با صیادان نمی توان مقابله کرد، در این نزدیکی آبگیری سراغ دارم که آبی زلال و گوارا دارد. اگر به آنجا نقل مکان کنید در امن و امان هستید». ماهی ها گفتند: «فکر خوبی است، اما بدون کمک تو نمی توانیم به آنجا برویم». مرغ ماهی خوار گفت : « هر کمکی از دستم بر بیاید انجام می دهم اما این کار وقت می برد و هر لحظه ممکن است صیادان برگردند و فرصت از دست برود. »
ماهی ها همگی گریه و زاری کردند و از مرغ ماهی خوار خواهش کرده که آن ها را به آبگیر ببرد. مرغ ماهی خوار وقتی دید که نقشهاش درست اجرا شده است. گفت: « من هر روز چند تا از شما را می برم و به آبگیر می رسانم».
همهی ماهیها قبول کردند و شاد و خوشحال منتظر بودند تا نوبتشان برسد. آن ها برای رفتن عجله می کردند و با هم مسابقه میدادند. مرغ ماهی خوار که هرگز خود را تا این اندازه خوشبخت ندیده بود، هر روز چند تا از ماهیها را داخل منقارش گرفت و به جای آبگیر پشت تپه ی آن اطراف می رفت. و همه را می خورد و در دل خود به آنها می خندید.
چند روز گذشت خرچنگ هم خواست که به آبگیر نقل مکان کند. ماهی خوار او را روی پشتش گذاشت و به محل خوردن ماهی برد تا او را نیز بخورد. خرچنگ وقتی از بالا استخوان ماهی ها را دید دانست که قضیه چیست. دست خود را روی گردن ماهی خوار انداخت و محکم حلق او را فشرد به گونه ای که مرغ ماهی خوار بیهوش شد و از آسمان به زمین افتاد و مرد.
خرچنگ آهسته آهسته خودش را پیش ماهیهای برکه رساند و اتفاق پیش آمده را برایشان تعریف کرد. ماهیها برای مرگ دوستان خود بسیار ناراحت شدند و از خرچنگ تشکر کردند که مرغ ماهی خوار را به سزای عملش رسانده است.(امینی، 1389، صص21،22 و 23)
- ۹۳/۰۱/۱۹