رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

مادر

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

 

مادر

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایهی خجالت من بود. اون برای امرار و معاش خانواده برای معلمها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم  مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فوراً از اونجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ... مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گورکنم. کاش زمین دهن وامیکرد و منو ... کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...

روز بعد بهش گفتم اگر واقعاً میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد ...

یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم، احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم. سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. همانجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی ...

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر.

سرش داد زدم : « چطور جرأت کردی بیای به خونهی من و بچه ها رو بترسونی ؟! » گم شو از اینجا ! همین حالا».

اون به آرامی جواب داد : اوه خیلی معذرت می خواهم مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم» و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد درخونه ی من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به سفر کاری میرم.

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه ی قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی ، همسایه ها گفتن که اون مرده.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود به من بدن.

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم. آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تویه تصادف یک چشمت . رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نتوستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه­ی عشق و علاقه ی من به تو

مادرت.

  • مهدی قریب چوبری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی