رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

موش وقورباغه

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ب.ظ

موش و قورباغه و زاغ

موش و قورباغه‌ای کنار رودخانه با هم آشنا شده بودند. هر روز صبح کنار رود با هم دیدار می‌کردند و راز دل شان را به هم می گفتند و هر چه را در سینه داشتند ، به زبان می‌آوردند. هر دو از این ملاقات‌ها خوش‌حال بودند و این ملاقات و درد دل گفتن، عشق و علاقه‌ای بین آن ها به وجود آورده بود. روزی موش به قورباغه گفت: «ای یار عزیز! گاهی دلم تنگ می‌شود و دوست دارم که با تو حرف بزنم، اما تو در آب گردش می‌کنی. من هر چه لب رودخانه نعره میزنم، تو صدای این عاشق را نمی شنوی. در این ملاقات‌های هر روزه هم، من از گفت و گو با تو سیر نمی‌شوم. من بدون دیدن تو آرام و قرار ندارم. روز از تو نور می گیرم و شب آرام و خوابم از توست مروتی به خرج بده و وقت و بی وقت یادم کن. تو فقط صبح به دیدارم می آیی، چه می‌شود که غیر از آن هم بتوانم تو را ببینم. من نمیتوانم به میان آب بیایم. من خاکی ام و تو در آب خانه داری. کاری کن که بتوانم گاه گاهی به خدمت برسم. اگر می توانستم به آب بیایم، این کار را میکردم. یا قاصدک پیش من بفرست یا نشانهای بگذار تا بتوانم تو را خبر کنم که منتظر دیدارت هستم.»

آنها با هم مشورت کردند و عاقبت موش پیشنهاد کرد که رشتهی نخ بلندی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش و سر دیگر را به پای قورباغه ببندند تا با تکان دادن آن هم دیگر را خبر کنند. اما قورباغه از این پیشنهاد ناراحت شد که این خبیث می خواهد مرا با رشته ای ببندد. این حرف او دلم را به درد آورده است. دلم به من دروغ نمی گوید، چرا که به جانب حق میل دارد.

اما قضا کار خود را کرد و قورباغه پذیرفت که موش پایش را با نخ ببندد. نخ را به پای هم بستند تا بتوانند گاه و بی گاه یک دیگر را برای دیدار خبر کنند. اما قضا کار دیگر هم کرد. کلاغی در آسمان پرواز می کرد و موش را دید و فرود آمد تا او را آشکار کند. موش را گرفت و به هوا رفت و به دنبال او قورباغه به او آویزان بود. مردم تا آن ها را دیدند، با خود گفتند که چه کلاغ حیله گری؟! او چه طور به آب زد و قورباغه را صید کرد. تا به حال کسی ندیده که کلاغ موجودی آبزی را شکار کند.

قورباغه صدای مردم را شنید و گفت: «این فردای آن کسی است که همدم ناکس انتخاب می کند. فریاد از دست یار ناجنس.»

داستان ناظر به این مساله است که هم نشینی با ناجنس نه تنها عذاب دردناکی است که مایه‌ی هلاک و تباهی است و دل دادن به ترفند و حیله‌های آن ها، جز این که نعمت های این دنیا را به باد دهد، ثمری ندارد. از طرفی این هم نشینی آدم را به حقیقتی نمی رساند و قورباغه زمانی این حقیقت را در می‌یابد که به هوا رفته و در آستانه‌ی مرگ است. در واقع دم و گفته ی نادان فریفته، عاقبت آدمی را به سرنوشت قورباغه دچار می کند.

 

  • مهدی قریب چوبری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی