هدیه...
«هدیه سال نو»
پسرک در خانه تنها بود...
به تازگی از روستایشان به شهر آمده بود تا کار کند.
فکرش به همه طرف سرک میکشید به خاطر گذشته، به آینده و اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد.
گاهی افکارش شیطانی میشد و گاهی پاک. در این فکر بود که چگونه با تنهاییاش کنار بیاید که زنگ در خانه به صدا درآمد.
خودش را جمع و جور کرد رفت و از سوراخ در به بیرون نگاه کرد پیرمرد پرهیبتی با محاسن بلند و سفید پشت در ایستاده بود. آرام در را باز کرد. به صورت پیرمرد نگاه کرد. لبخند ملیحی بر لبانش نقش بسته بود. پسرک سلام کرد و پرسید: با چه کسی کار دارید؟
پیرمرد جواب داد با خود تو او بعد جعبهای را که کادو شده بود جلو آورد تا به پسرک بدهد.
روی جعبه نوشته شده بودسال نو مبارک!
پسرک جعبه را با خوشحالی گرفت و تعارف کرد تا پیرمرد به داخل بیاید، ولی او گفت که باید برود، باید به خیلی دیگر از بچهها هم سر بزند. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
پسرک با سرعت به داخل خانه برگشت، جعبه را با دقت باز کرد، داخل جعبه یک کتاب بود و یک تکه کاغذ.
کتاب را نگاه کرد، همان بود که مدتها آرزوی خواندنش را داشت! خیلی خوشحال شد.
نگاهش به کاغذ افتاد، آن را برداشت و باز کرد...
روی کاغذ با خطی زیبا نوشته شده بود:
همیشه در اوج تنهایی کسی هست که تو را میفهمید، به او فکر کن. مواظب باش او را نرنجانی، چون ممکن است از دستش بدهی...
سال نو مبارک!
ô ô ô ô ô
- ۹۳/۰۱/۰۲