رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

حلاج

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۲ ق.ظ

«حلاج و گرگ»

حلّاجی با کمال حلّاجی خود جهت امرارمعاش به روستاها می‌رفت و پنبه‌زنی می‌کرد تا لقمه نانی به خانه بیاورد.

روزی به روستائی رفت و در حیاط خانه روستایی که دیوار هم نداشت مشغول پنبه‌زنی شده بود که ناگهان سروکله گرگی پیدا شد. زیرا گرگ از صدای زه کمان حلاج خوشش آمده بود و به طرف صدا کشیده شده بود.

گرگ در مقابل حلاج نشست و حلاج هم با ترس و لرز و بی‌وقفه مشتة خود را به زه کمان می‌زد و گرگ هم لذت می‌بُرد. این کار تا غروب آفتاب ادامه داشت تا اینکه گرگ با تاریک شدن هوا آنجا را ترک کرد و رفت و سپس حلاج بیچاره گشنه و تشنه و بسیار خسته با دست خالی راهی خانه خود شد. همسرش از او پرسید امروز را چقدر کاسب بودی؟

حلاج جواب داد امروز را حلاج گرگ بودم و خسته و کوفته به بالینی رفت.

 

  • مهدی قریب چوبری

مرد...

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۹ ق.ظ

«مرد خوشبخت»

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:«نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند.»

تمامی آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می‌شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

فقط یکی از مردان دانا گفت که فکر می‌کند می‌توانده شاه را معالجه کند. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می‌شود.

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن‌ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملاً راضی باشد. آن‌که ثروت داشت، بیمار بوده آن‌که سالم بود در فقر دست و پا می‌زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندش بد بود. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه‌ رد می‌شد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید.

«شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟»

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن‌قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه8

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۲ ب.ظ


«گنجینهی سخن»

- شاید آنها ستاره نیستند، بلکه روزنه هایی از بهشتند که عشق عزیزان از دست رفته‌ی ما از میان آنها جاری اند و بر ما می درخشند تا نشان دهند که خوشحال هستند.

«ملهم از یک افسانه‌ی اسکیمویی»

***

- مهربانی زبانی است که لال قادر به تکلّم و کر قادر به شنیدن و درک آن است.

«کریستین نستل بووه»

***

- یک دلقک همانند یک آسپرین است، با این تفاوت که سرعت عمل او مضاعف است.

«گروچو مارکس»

***

درباره ی شیوه نگر ش و برخورد:

- دو مرد از پشت میله ای به بیرون می نگرند؛ یکی زمین را می بیند ، و دیگری ستارگان را .

«فردریک لنبریج»

***

- مزاج بزرگترین نعمت بشر است.                                                                                        «مارک تواین»

-ماوراء طبیعی همان طبیعی است، با این تفاوت که هنوز درک نشده است.

«البرت هابرد»

- تراژدی و کمدی دو روی یک واقعیّت هستند، و دیدن روی تراژیک یا کمیک آن بستگی به شیوه ی نگرش ما دارد.          

                                                            «آرنولد بیسر»

***

- من باکی از طوفان ندارم، چون یاد می گیرم کشتی ام را چگونه هدایت کنم.

«لوئیزامی آلکوت»

***

- هر یک از ما فرشته ای است که فقط یک بال دارد تنها زمانی قادر به پرواز هستیم که همدیگر را در آغوش بگیریم.

«لوسیانو دوکرشنزو»

  • مهدی قریب چوبری

پناهی

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۷ ب.ظ


 

وصیت نامه زیبای حسین پناهی


 قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

 بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

 به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

 ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

 عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

 بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

 کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

 مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

 روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

 دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

 کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

 شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

 گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

 در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

 از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.
.!

 

 

  • مهدی قریب چوبری

لیلی...

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۵۶ ق.ظ

لیلی و مجنون

آورده اند که در زمان قدیم، یکی از حاکمانِ عرب، داستانِ عشق مجنون را شنید و به حیرت افتاد و انگشتِ تعجّب به دندان گزید. به او گفتند که مجنون از عشق لیلی به کوه و بیابان پناه بُرده و با گوزنها و آهوها و پرنده ها و چرنده ها و خزنده ها زندگی می‌کند و از شدّت عشق، دیوانه شده است و از این رو نام مجنون بر او نهاده اند.

حاکم دستور داد تا مجنون را بیابند و به حضورش بیاورند. تا حدیث عشق و عاشقیِ او را از زبانِ خودِ او بشنوند. رفتند و گشتند و مجنون را یافتند و آوردند. حاکم از دیدنِ مجنون به حیرت افتاد. دید که موهایی ژولیده دارد و رخت و لباسی ژنده و پاره بر تن!

حاکم در برابر مجنون ایستاد و ملامت کردن گرفت که در شَرَفِ نفسِ انسان، چه خللی دیدی  که خویی بهایم[1] گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟!

مجنون پوزخندی بر لب آورد و سر بلند کرد و نگاهش را به دور دستها انداخت و گویی که در خیالش لیلی را می بیند و محو زیبایی اوست، گفت:

«کاش کانان که عیب من جُستند

رویت ای دِلستان، بدیدندی !

تا به جای تُرنج، در نظرت

بی خبر دستها بریدندی !»[2]

مجنون آن قدر از زیباییهای لیلی برای حاکم گفت که حاکم علاقمند شد تا لیلی را از نزدیک ببیند. حاکم با خودش اندیشید. «لابُد، این لیلی، زیباترین دختر رویِ زمین است که توانسته با زیباییهای خود، مجنون را این گونه واله و شیدای خود کند و گرفتار کوه و بیابان.»

حاکم دستور داد بروند و لیلی را بیابند و به حضورش بیاورند. مأمورهای حاکم رفتند و گشتند و لیلی را یافتند و نزد حاکم آوردند. حاکم نگاهی به او انداخت و شخصی دید سیه فام[3] باریک اندام. در  نظرش حقیر آمد!

حاکم به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «پس لیلی این است؟! آن لیلی که مجنون آن همه از زیباییهایش می گفت، این است؟! او که اصلاً زیبا نیست! زشت ترین دخترهایی که تاکنون دیده بودم، از این لیلی زیباترند، باید راز و رمزی در این میان باشد. به راستی چه رازی است در حکایت این عشق؟ که مجنون این گونه عاشق و شیدای لیلی باریک اندام و سیه فام شده است؟»

حاکم رو به مجنون کرد و گفت: «این است آن لیلی که می گفتی و آن همه از عشقش می نالیدی که چنین است و چنان است لیلی! ولی این لیلی تو که زیبایی چندانی ندارد. پس تو از چه رو عاشقِ سینه چاکِ او شده ای؟ هزاران دخترِ زیباتر و دلُرباتر از لیلی در این دیار هست. چرا در بین آن همه دختران زیبا و پریرو ، دل به این دختر سیاهِ لاغر و استخوانی بسته ای ؟!»

مجنون باز هم پوزخندی بر لب آورد. نگاهی عاقل اندر سفیه به حاکم کرد و گفت: «از دریچه‌ی چشم مجنون باید در جمالِ لیلی نظر کرده تا سِرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلّی کند!!» (ابراهیمی، 1384، صص 38و 39 و 40)

تندُستان را نباشد دَردِ خویش
جُز به همدردی نگویم دَردِ خویش
گفتن از زنبور، بی حاصل بُوَد
با یکی در عمرِ خود ناخورده نیش
تا تو را حالی نباشد همچو ما
حالِ ما باشد تو را افسانه پیش !
سر زِ من با دیگری نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضوِ ریش!

 

 

 

 

 

 



[1] . بهایم: حیوانات وحشی و درنده

[2]  . اشاره به داستان یوسف و زلیخا ، که زنها با دیدنِ زیبایی یوسف در پوست کندن ترنج، دستهایشان را بریدند. در قرآن مجید نیز به این موضوع اشاره شده است.

[3] . فام: رنگ ؛ سیه فام: سیاهرنگ

  • مهدی قریب چوبری

کارباگل

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۵۵ ق.ظ


ک7

  • مهدی قریب چوبری

کاربا گل

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۵۰ ق.ظ


کارباگل

  • مهدی قریب چوبری

کار باگل

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۹ ق.ظ


ک9

  • مهدی قریب چوبری

نحوی..

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۷ ق.ظ

 

نحوی و کشتیبان

نحوی که مغرور و فریفته‌ی دانش خویش است از کشتیبان می پرسد که هیچ نحو خوانده ای؟ و چون بی اطلاعی او را درمی یابد با تحقیر به کشتیبان می گوید که نیم عمرش برفناست از آن که نحو نمی داند. کشتیبان خاموش می ماند تا آن گاه که کشتی به گرداب می افتد و هنگام ستیز با امواج است، پس به مقابله با نحوی مغرور بر می آید و از او می پرسد که هیچ از فن شنا چیزی میدانی؟ و چون نحوی از  ناتوانی خود خبر می دهد، کشتیبان با کنایه ای تلخ به او می گوید که کل عمرت بر فناست. (امینی ، 1385 ، ص 75)

  • مهدی قریب چوبری

ستاره ای..

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۷ ق.ظ

 

ستاره ای در آب

گویند که بطی[1] در آب روشنایی ستاره می دید، پنداشت که ماهی است. قصدی می کرد تا بگیرد و هیچ نمی یافت. چون بارها بیازمود و حاصل ندید، فرو می گذاشت[2]. دیگر روز هر گاه که ماهی بدیدی، گمان بردی که همان روشنایی است، قصدی نپیوستی و ثمرتِ[3] این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند. (یزدانی، 1386، ص 41)



[1] . بط: مرغابی

[2] . فروگذاشت: رها کرد

[3] . ثمرت: نتیجه

  • مهدی قریب چوبری