رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

منظره3

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۵۹ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

منظره2

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۵۸ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

معلم

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ


داستان بسیار زیبا و واقعی

«معلم»

در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت های اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همهی آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزی امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام «تدی استو دارد» که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت. تدی سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس کثیف به تن داشت، با بچههای دیگر نمیجوشید و به درسش هم نمیرسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد.

امسالکه دوباره تدی در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پروندهی تحصیلی سالهای قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلم کلاس اول تدی در پرونده اش نوشته بود : تدی دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام می دهد و رفتار خوبی دارد. « رضایت کامل »

معلم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: تدی دانش آموز فوق العادهای است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمان ناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است.

معلم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس خواندن میکند ولی پدرش به درس ومشق او علاقهای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد.

معلم کلاس چهارم تدی در پرونده اش نوشته بود: تدی درس خواندن را رها کرده و علاقه ای به مدرسه نشان نمی دهد.  دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه ی پرونده های تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فردای آن روز، روز معلم بود  و همهی دانش آموزان هدایایی برای او آوردند. هدایای بچهها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه ی تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بسته بندی شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتی بسته ی تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده ی بچه های کلاس شد، اما خانم تامپسون فوراً خندهی بچه ها را قطع کرد و شروع تعریف از زیبایی دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظی از تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژهای نیز به تدی می کرد.

پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد. هرچه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکی از باهوش ترین بچه های کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدی محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که درآن نوشته بود شما بهترین معلمی هستید که من در عمرم داشته ام .

شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن ، خانم تامپسون نامه ی دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه ی عالی فارغ التحصیل می شود. باز هم تاکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است . چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامهای دیگر رسید. این بار تدی توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. اما این بار، نام تدی در پایان نامه کمی طولانی تر شده بود. دکتر «تئودور استو دارد».

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ی دیگری رسید. تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی درکلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلی پذیرفت و حدس بزنید چه کار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با همان جاهای خالی نگینها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد.

تدی وقتی در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمی هرچه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت : خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمی هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم. خانم تامپسون که اشک در چشم داشت درگوش او پاسخ داد: تدی، تو اشتباه می کنی. این تو بودی که به من آموختی که می توانم تغییر کنم من قبل از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدی استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوایک استاد برجسته ی پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی این دانشگاه نیز به نام او نامگذاری شده است.

  • مهدی قریب چوبری

سفر...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۲ ب.ظ


«سفر دو خط موازی »

دوخط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس، آنها را روی کاغذ کشید؛ آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی گفت: و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ. من روزها کار می کنم، می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط یک نردبان، خط دومی گفت: من هم می‌‌توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک خلوت. خط اولی گفت چه شغل شاعرانهای و حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت. در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی رسندو بچه ها تکرار کردند «دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند؛ دوخط موازی لرزیدند و به همدیگر نگاه کردند و خط دومی زد زیر گریه.

خط اول گفت: نه این امکان ندارد، حتماً یک راهی پیدا میشود. خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند. هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید ناامید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا میگذاریم؛ بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید، از زیر درب کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند. از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی آغاز گردید. آنها از دشتها گذشتند، از صحراهای سوزان، از کوههای بلند، از درههای عمیق، از دریاها، از شهرهای شلوغ، سالها گذشت و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند، ریاضی دان به آنها گفت: این محال است، هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب می کنید. فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان ناامید تان کنم، اگر میشد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بیدرمان است. شیمیدان گفت: شما دو عنصر غیرقابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید، همهی مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستارهشناس گفت: شما خودخواهترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان، سیارات ازمدار خارج میشوند، کرات با هم برخورد میکنند، نظام دنیا ازهم میپاشد، چون شما یک قانون بزرگ را نقص کردهاید. فیلسوف گفت: متأسفم، جمع نقیضین محال است؛ و بالاخره به کودکی رسیدند؛ کودک فقط یک جمله گفت: شما به هم میرسید.

یک روز به یک دشت رسیدند، یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد. خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم، که در آن حتماً آرامش خواهیم یافت و آن دو وارد دشت شدند، روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش، نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی میگذشت و آن جا که خورشید سرخ، آرام آرام پایین میرفت، سردوخط موازی عاشقانه به هم میرسد.

پایداری و بردباری، هر امر محالی را ممکن می سازد. (کشور دوست، 1387 ، صص 92 و 93 )

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه20

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ب.ظ


 

« گنجینه‌ی سخن»

- دیوانه بمانید، اما مانند عاقلان رفتار کنید. خطرمتفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید. [1]  

« پائولوکوئلیو»

***

دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سرنابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.[2]               

«شریعتی»

***

یکی از علل ناکامی عشق این است که اشخاص از روی غریزه خواسته های خود را مطرح می سازند. [3]                           

«جان گری»

***

وقتی هر منبع ذهنی و جسمی متمرکز شود، قدرت فرد برای حل یک مشکل به گونه ای شگرف به چندین برابر افزایش می یابد. [4]         

«نرمی وینسنت پیل»

 

یک ویژگی هست که برای برد باید به آن مجهز باشیم و آن مشخص بودن هدف است، یعنی علم به اینکه چه می خواهیم و تمایلی سوزان برای دست یافتن به آن خواسته .

«ناپلئون هیل»

***

برنامه ریزی عبارت است از آوردن آینده به حال تا بتوان هم اکنون دربارهی آن کاری کرد.

          «آلن لاکین»

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



1- پائولو کوئلیو، و رونیکا تصمیم می گیرد بمیرد، 1384 ، پشت جلد

2-  علی شریعتی، کویر، 1349 ، ص 61

3- جان گری، مردان مریخی، زنان ونوسی، 1385 ، ص 183

4- برایان تریسی، قورباغه را بخور، 1384 ، ص 65

  • مهدی قریب چوبری

کرامت...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ


کرامت درویش

درویش در کوهستان دور از مردم به راز و نیاز با خداوند مشغول بود. در آن جا درختان بسیاری از جمله سیب و گلابی وجود داشت که درویش فقط از آنها می خورد و غذای دیگری برای خوردن نداشت.روزی با خداوند عهد بست که از آن میوه ها نچیند، بلکه از میوه هایی که باد آن ها را زیردرخت می ریزد استفاده کند. او مدتی به پیمانش وفادار بود. تا این که خداوند خواست او را امتحان کند. به همین منظور تا پنج روز هیچ میوه ای از درخت نیفتاد. درویش در این پنج روز بسیار گرسنه و ضعیف شد و توانایی عبادت کردن را نداشت. سرانجام عهد خود را شکست و از درخت گلابی و سیب چید و آن ها را با حرص زیاد خورد. خداوند به سبب این پیمان شکنی او را در بلای سختی افکند.

روزی، گروهی از دزدان که از غارت کاروانی برمی گشتند به کوهستان آمدند تا اموالی که غارت کرده بودند میان خود تقسیم کنند. مردی آن ها را دید و فوراً به داروغه خبر داد. سربازان شاه به کوهستان حمله کردند و همه ی دزدها را دستگیر کردند. مرد درویش هم که در آن نزدیکی بود توسط سربازان دستگیر شد. چون ماموران فکر کردند او هم یکی از دزدان است . در روز محاکمه یک دست و یک پای دزدان قطع شد. نوبت درویش رسید ابتدا یک دست او را قطع کردند. اما یکی از افراد سرشناس او را شناخت و گفت : «صبر کنند، من این مرد را می شناسم . او دزد نیست بلکه مرد درویشی است که در کوهستان به عبادت می پردازد.» وقتی این خبر به داروغه رسید، از درویش عذرخواهی کرد. مرد درویش نیز با مهربانی هرچه تمامتر او را بخشید و گفت : «این سزای کسی است که پیمان را می شکند». او پس از این ماجرا به کوهستان برگشت و دور از مردم به راز و نیاز پرداخت. روزی یکی از دوستانش برای دیدن او به کوهستان رفت. از دور دید که کنار درختی نشسته است و با دو دست زنبیل می بافد. وقتی به نزد درویش رفت از دیدن او تعجب کرد و گفت : « چرا بدون خبر پیش من آمدی ؟ » دوستش گفت : «تو یک دست داشتی، اما حالا می بینم که هر دو دست سالم است. مگر معجزه ای انجام داده ای که دستت سالم شده است.» درویش گفت : « باید این را تا آخر عمر به کسی نگویی.» اما به مرور زمان راز درویش برملا شد و داستان معجزه اش بر سر زبان ها افتاد. روزی مرد درویش با خدا به راز و نیاز پرداخت و گفت : «چرا این راز بین مردم منتشر شد ؟ » خداوندفرمود: « چون مردم تو را ریا کار می دانستند و از این که با دزدان دستگیر شده بودی به تو تهمتهای زیادی می زدند. به همین خاطر با فاش شدن این راز همه ی این بدگمانی ها نسبت به تو برطرف شد.» (امینی، 1389، صص83 و 84)

  • مهدی قریب چوبری

خرچنگ

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۴۸ ب.ظ


 

خرچنگ و مرغ ماهی خوار

مرغ ماهی خواری در کنار برکهی آبی لانهای ساخته بود و به اندازهی حاجتش از ماهیهای آن جا صید میکرد و میخورد. او روزگار خود را به این طریق میگذراند تا این که پیر شد و شکار کردن برایش دشوارگشت. با خود گفت: « افسوس که عمرم از دست رفت و از آن چیزی به جز تجربه به دست نیاورده ام تا در وقت پیری به من کمک کند. اما امروز باید از آن تجربه هایی که به دست آوردهام کمک بگیرم و چاره ای بیندیشم تا در وقت پیری زندگی خود را ادامه دهم و از گرسنگی نمیرم». به همین منظور خودش را به مریضی زد و کنار آب برکه نشست، خرچنگی از دور او را دید. جلو آمد و سلام کرد. بعد گفت: «تو را غمگین می بینم. چه اتفاقی برایت افتاده است؟»

مرغ ماهی خوار جواب داد: «چگونه غمناک نباشم در حالی که گرسنه ماندهام و توان شکار کردن ندارم. غذای من هر روز یکی، دو تا، ماهی بود که میگرفتم و با آن روزگار خود را می گذراندم. اما امروز دو صیاد از اینجا میگذشتند، همین که چشمشان به ماهیهای داخل آب افتاد، تصمیم گرفتند که با هم ماهیها را بگیرند. یکی از آنها گفت:«اینجا ماهی های زیادی دارد اما رودخانهی کنار جنگل ماهی هایش بیشتر است اول آن ماهی ها را می گیریم بعد به سراغ این برکه می آییم». اگر چنین اتفاقی بیفتد باید دل از جان برداشت وآماده­ی مرگ شد، چون همه ی ماهی ها را می گیرند و چیزی برای من باقی نمی ماند.

خرچنگ گول حرفهای مرغ ماهی خوار را خورد. به همین خاطر پیش ماهی ها رفت و آنها را از جریان با خبر کرد. همه ی ماهی ها پیش مرغ ماهی خوار آمدند و به او گفتند : « درست است که تو دشمن ما هستی اما حالا، هم تو در خطری و هم ما ، زندگی تو بستگی به زنده بودن ما دارد. اگر ما بمیریم تو هم از گرسنگی خواهی مرد. به نظرت باید چکار کنیم ؟ »

ماهی خوار جواب داد : « با صیادان نمی توان مقابله کرد، در این نزدیکی آبگیری سراغ دارم که آبی زلال و گوارا دارد. اگر به آنجا نقل مکان کنید در امن و امان هستید». ماهی ها گفتند: «فکر خوبی است، اما بدون کمک تو نمی توانیم به آنجا برویم». مرغ ماهی خوار گفت : « هر کمکی از دستم بر بیاید انجام می دهم اما این کار وقت می برد و هر لحظه ممکن است صیادان برگردند و فرصت از دست برود. »

ماهی ها همگی گریه و زاری کردند و از مرغ ماهی خوار خواهش کرده که آن ها را به آبگیر ببرد. مرغ ماهی خوار وقتی دید که نقشهاش درست اجرا شده است. گفت: « من هر روز چند تا از شما را می برم و به آبگیر می رسانم».

همهی ماهیها قبول کردند و شاد و خوشحال منتظر بودند تا نوبتشان برسد. آن ها برای رفتن عجله می کردند و با هم مسابقه میدادند. مرغ ماهی خوار که هرگز خود را تا این اندازه خوشبخت ندیده بود، هر روز چند تا از ماهیها را داخل منقارش گرفت و به جای آبگیر پشت تپه ی آن اطراف می رفت. و همه را می خورد و در دل خود به آنها می خندید.

چند روز گذشت خرچنگ هم خواست که به آبگیر نقل مکان کند. ماهی خوار او را روی پشتش گذاشت و به محل خوردن ماهی برد تا او را نیز بخورد. خرچنگ وقتی از بالا استخوان ماهی ها را دید دانست که قضیه چیست. دست خود را روی گردن ماهی خوار انداخت و محکم حلق او را فشرد به گونه ای که مرغ ماهی خوار بیهوش شد و از آسمان به زمین افتاد و مرد.

خرچنگ آهسته آهسته خودش را پیش ماهیهای برکه رساند و اتفاق پیش آمده را برایشان تعریف کرد. ماهیها برای مرگ دوستان خود بسیار ناراحت شدند و از خرچنگ تشکر کردند که مرغ ماهی خوار را به سزای عملش رسانده است.(امینی، 1389، صص21،22 و 23)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهدی قریب چوبری

موجود...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۳۱ ب.ظ


موجود نازنینی به نام بابا

در داستانهای هزار و یک شب آمده است که " مردی بود عبدالله نام که از راه صید ماهی با درویشی و مسکنت خانواده خود را روزی می رساند.

روزی صید سنگینی به دامش افتاد، که گمان برد ماهی بزرگ و پر برکتی است اما وقتی دام را به ساحل آورد و باز کرد مردی را دید به شکل و شمایل خویش که از دام بیرون آمد.

پرسیدکیستی ونامت چیست؟     
و در این حوالی به چه کار آمده ای گفت من جفت و همزاد تو هستم که در قعر دریا زندگی می کنم و نامم عبدالله است.
من عبدالله دریایی و تو عبدالله زمینی،
به دیدن تو آمده ام و سبدی از جواهرات جانانه و شاهانه برایت هدیه آورده ام.
عبدالله گفت قدمت مبارک، خوش آمدی و چه خوشتر که چندی میهمان ما باشی.
او را به خانه برد و آنچه رسم مهمان دوستی بود بجا آورد تا زمانی که عبدالله دریایی یاد وطن کرد و نزد یاران دریایی بازگشت.
یاران دور او را گرفتند که از عجایب و غرایب روی زمین بر ما حکایت کن گفت عجایب بسیار دیدم اما از همه عجیبتر موجودی بود که او را "بابا" می گفتند
این مرد مظلوم و محجوب هر روز صبح از خانه بیرون می رفت تا شام کار می کرد و به هر زحمتی تن می داد وآنچه خانوده اش نیاز داشت برای آنها می آورد و تازه خرده می گرفتند که این چیست و آن چیست،بهتر از این می باید و باز فردا مرد عازم کار می شد و وعده می داد که همه خواستها را چنانکه پسند آنها است بر آورد.
یاران گفتند این ممکن نیست، آن مرد می توانست وقتی می رود دیگر باز نگردد شاید زنجیری به پایش بسته بودند و شب اورا خانه می کشیدند

گفت من هم همین گمان را داشتم اما خوب نگاه کردم و دیدم هیچ زنجیری به پا ندارد صبح با پای آزاد می رود و شام با پای آزاد باز می گردد.

اصحاب دریا نمی دانستند که در جهان زنجیرهای پنهانی هست
که مردان را می برد و می آورد:

زنجیر زلفت هر طرف دیوانه وارم می کشد

با اشتیاقم می برد، بی اختیارم می کشد
                                                      مهدی الهی قمشه ای

این سودای عشق است که مرد را به قعر دریا می کشاند تا مرواریدی صید کند و به گردن نازنینی بیندازد که اورا دوست دارد اینهمه شور و غوغای شعر و غزل  و اینهمه عربده مستانه و زمزمه شاعرانه که بازار جهان را به خریداری گرم کرده و کالای عشق را رونق بخشیده، از کجاست؟

بلبل اگر نه مست گل است این ترانه چیست
گر نیست عشق، زمزمه عاشقانه چیست
                                                             سلمان ساوجی

زمزمه همین بلبلان بیدل و مردان مقبل است
که فضای هزاران هزار خانه را گرم کرده
و آوای جان بخش عشق من، عشق من را
چون نسیم عطر گردان بهشتی همه جا به طنین آورده است.
و آفتاب نگاه این عاشقان است
که کودکان در آن نشو و نما می کنند تا زنان و مردان شوند
و زنان به ذوق کرشمه معشوقی
بالهای بهشتی خود را به سر مردان می گشایند
چه خوشتر که زنان قدر عشق و جان فشانی مردان را بدانند
و مردان قدر این فرشته رویان فرشته خو را
که چون چراغ جادوی علاء الدین هزار کار شگفت از ایشان می آید
بیش از پیش دریابند
و فرزندان نیز منزلت رفیع این صورت فلکی دو پیکر را

که چون دو ستاره فرخنده فال پدر و مادر
در آسمان اقبالشان بهم پیوسته اند،
هر دم بیش از پیش قدر شناسند.

قدرآیینه بدانیم چو هست
نه درآن وقت که افتاد و شکست

                        حسین الهی قمشه ای
                             برگرفته از داستانهای هزار و یک شب
  

 

  • مهدی قریب چوبری

مردکور

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ب.ظ


داستان مرد کور

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار

داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:

«من کور هستم،لطفا کمک کنید


روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،

نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت

و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و

اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او

همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری

نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...


مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!


نتیجه:


وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید

دید بهترین ها ممکن خواهد شد.

باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت

است...لبخند بزنید.

  • مهدی قریب چوبری

خوشبختی

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۳ ب.ظ


 

خوشبختی و رنج

یک افسر نیروی دریایی آمریکایی حکایت می کرد که: در زمان جنگ دوم جهانی هنگامی که در یک زیردریایی در اقیانوس آرام مشغول خدمت بودم یک ناوشکن اژدرانداز ژاپنی به وجود ما مظنون شد و زیر دریایی برای پنهان شدن از چشم ناوشکن به زیر آب رفت. به مدت سه ساعت تمام تعداد زیادی اژدر در محدوده ای که ما بودیم پرتاب کرد، هر بار که یک اژدر در نزدیکی زیردریایی منفجر می شد، زیردریایی را تکان سختی می‌داد و همه‌ی ما را به روی هم می‌انداخت. طی این مدت چندین بار مرگ را در یک قدمی خود دیدیم، مرگی فجیع میان آب و آتش و زنده بگور شدن در زیر آبهای نیلگون اقیانوس. ناخدای زیردریایی برای آنکه توسط ناوشکن ردیابی نشود دستگاه تهویه‌ی زیردریایی را خاموش کرده بود و من و سایر همکارانم در گرمای 45 درجه عرق می‌ریختیم، و با وجود این گرما و عرق ریزی از ترس مرگ همچون بید به خود می‌لرزیدیم. این افسر در آن لحظات فاجعه بار با خود می گفت:

چرا آن زمانی که در خانه ی زیبای خود در آریزونا در کنار زن و فرزندانم به راحتی زندگی می‌کردم و در قلب شیرین خانواده جای داشتم، برای هر چیز اوقات خود و دیگران را تلخ می‌کردم و داد و بیداد به راه می انداختم؟ یا از امور جزیی افسرده خاطر یا خشمگین می شدم. آیا آن زمان حیف نبود؟ این افسر سپس با خود عهد کرد که اگر از این وضعیت رقت بار جانِ سالم بدر برد و دوباره روی خانه و خانواده را ببیند هر بار که در آستانه ی خشم یا غم و اندوه قرار می‌گیرد این لحظات سخت را بیاد بیاورد و از بابت نعمتی که به او داده شده خدا را سپاس کند و بخندد؛ و پس از پایان مأموریت و مراجعت به وطن همین کار را کرد.

در واقع افسر مزبور راه خوشبختی را از زمان بدبختی خود آموخت و به آن نایل آمد، آری از خاک سیاه است که لاله های سرخ میرویند.

  • مهدی قریب چوبری