رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۶۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

فرشته ی بیکار

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۰ ب.ظ

 

«فرشته‌ی بیکار»

روزی مردی خواب عجیبی دید که رفته پیش فرشته‌ها و به کارهای آنان نگاه می‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیکها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه‌ها می‌گذارند.

مرد از فرشته‌ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این‌جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می‌گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذ‌هایی را داخل پاکت می‌کنند و آنها را توسط پیکهایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شما چه‌کار می‌کنید؟

یکی از فرشتگان باعجله گفت: این‌جا بخش ارسال است؛ ما الطاف رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می‌فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته.

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما این‌جا چه می‌کنید و چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: این‌جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند:«خدایا شکر».

 

  • مهدی قریب چوبری

دوراهب

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۹ ب.ظ

«دو راهب»

دو راهب در راه زیارتگاهی به قسمت کم عمق رودخانه‌ای که مخصوص تردد مردم بود، رسیدند. کنا رودخانه دخترکی را دیدند که لباس‌های پر زرق و برقی به تن داشت و کاملاً واضح بود که نمی‌دانست چکار کند، چون آب رودخانه بالا آمده بود و او نمی‌خواست لباس‌هایش کثیف شود. یکی از راهبه‌ها بی هیچ مقدمه‌ای او را بر کول گرفت، از رودخانه گذراند و در آن سوی رودخانه روی زمین خشک گذاشت. سپس راهبه‌ها دوباره راه خود را در پیش گرفتند. اما پس از ساعتی راهب دیگر شروع به گرفتن ایراد کرد و گفت:«شکی نیست که لمس کردن زنان کار درستی نیست؛ این کار خلاف احکام رهبانیت است. شما چگونه به خودتان جرأت می‌دهید که برخلاف احکام رهبانیت عمل کنید؟» راهبی که دخترک را بر دوش خود حمل کرده بود لحظاتی بدون این‌که سخنی بر زبان براند. راه پیمود و سرانجام در جواب او گفت:«من یک ساعت قبل او را از کولم به زمین گذاشتم، شما چرا هنوز دارید حملش می‌کنید؟»[1]



[1] - کنفیلد، جک و کارک ویکتور هنسن، «سوپ جوجه برای روح»، ج 1، ص 184.

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه سخن

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۴ ب.ظ


کشتی در ساحل بسیار امن تر است، اما برای این ساخته نشده است. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 لازم نیست آدم از کوهی بالا رود تا بفهمد بلند است. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 همیشه به قلبت بگو که ترس از رنج از خود رنج بدتر است. تاریکترین لحظه ی شب لحظه ی پیش از برآمدن آفتاب است. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 در جوانی آنگاه که رویاهایمان با تمام قدرت در ما شعله ورند، خیلی شجاعیم، اما هنوز راه مبارزه را نمی دانیم. وقتی پس از زحمات فراوان مبارزه را می آموزیم، دیگر شجاعت آن را نداریم.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 اگر نسبت به دیگران صبور باشیم، پذیرش خطاهای خودمان ساده تر می شود. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
برای آگاهی از استعدادها و محدودیت هایتان، هیچ کس مناسب تر از خودتان نیست.پائولو کوئیلو  
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
به خاطر ترس از دست دادن، چه چیزهایی را از دست داده ایم. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 انسان باید از گذشته رها شود و از میان راههایی که به او پیشنهاد می شود، بهترین را برگزیند . پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 از دست دادن بخشی از چیزی، بهتر است تا از دست دادن کل آن چیز. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 بسیاری از اوقات ما خودمان استعدادهایمان را می کشیم، چرا که نمی دانیم با آنها چه کنیم.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.• 
 مهم این نیست که چقدر زندگی می کنیم مهم این است که چگونه زندگی می کنیم. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 جوانی که فراموش می کند شاخه گلی به محبوبش بدهد، سرانجام وی را از دست خواهد داد. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 حقیقت همواره همان جایی است که ایمان هست.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 فقط خودت می دانی که چه چیزی برایت بهترین است.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
مردم جوری حرف می زنند که همه چیز را می دانند، اما اگر جسارت داشته باشی و سؤالی بپرسی آنها هیچ چیز نمی دانند.  پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
قلب آدمها گاهی شکوه می کند، چرا که آدمها می ترسند بزرگترین رؤیاهایشان را برآورده کنند، به این دلیل که یا فکر می کنند لیاقتش را ندارند و یا اینکه نمی توانند از عهده ی آن برآیند. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
غرور می‌تواند برانگیزاننده ی خوبی باشد. پول نیز می‌تواند، ولی هرگز نباید آنها را هدف بدانیم. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 زمینی که روی آن زندگی می کنیم بهتر خواهد شد اگر ما بهتر باشیم و بدتر خواهد شد اگر ما بدتر باشیم. پائولو کوئیلو
 
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
عشق، آن چیزی است که "روح جهان" را وادار به دگرگونی و تکامل می کند.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
 وقتی انسان دوست می دارد، می تواند جزیی از آفرینش باشد.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
تنها یک چیز هست که برآورده شدن رویایی را ناممکن می سازد و آن، ترس از شکست است.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
چشم ها قدرت روح را نشان می دهند. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
نیک بختی را می توان در یک شن ساده ی صحرا یافت. چون یک دانه ی شن، یک لحظه از آفرینش است و جهان برای آفریدن آن میلیونها سال وقت گذاشته است. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
ترس از رنج از خود رنج بدتر است. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
آدمها می ترسند که بزرگترین رویاهایشان را برآورده کنند، چون یا به این می اندیشند که سزاوار آن نیستند و یا اینکه از عهده ی آن برنمی آیند. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
اگر تو به حال توجه کنی، آن را بهتر خواهی کرد و اگر حال را بهتر کنی، آنچه از پس آن می آید بهتر خواهد شد. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
کسی که به صحرا می رود نمی تواند عقب گرد کند و هنگامی که نمی شود به عقب بازگشت، فقط باید در جستجوی بهترین راه برای پیش رفتن بود. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
تنها ترس ما این است که آنچه را داریم از دست بدهیم، خواه زندگیمان باشد و خواه مزارعمان. این ترس زمانی از بین می رود که بفهمیم داستان زندگی ما و داستان جهان، هر دو را یک دست مشترک رقم زده است. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
پیچ و خم ها برای کاروان اهمیت ندارد، چون هدف همواره ثابت است. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
هرگز نمی توانیم درباره زندگی دیگران قضاوت کنیم، چون هر کس رنجها و درماندگی های خودش را دارد. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
لحظاتی هست که جز غم و رنج چیزی رخ نمی دهد و نمی توانیم از آن دوری کنیم. تنها زمانی دلیلش را می فهمیم که بر آن غلبه کرده باشیم.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
هر چیز در زندگی بهایی دارد؛ این آن چیزی است که مبارزین روشنایی می کوشند بیاموزند.پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.• 
زمانی که ما همواره در پیرامون خود افراد مشخصی را ببینیم احساس می کنیم که آنها بخشی از زندگی ما هستند و چون بخشی از زندگی ما می شوند سرانجام تصمیم می گیرند که زندگی ما را تغییر دهند و اگر آن گونه که آنها آرزو دارند نباشیم از ما ناخشنود می شوند. پائولو کوئیلو
•.•.•.•.•.•جملات آموزنده•.•.•.•.•.•.•
کسی که به سفر عادت دارد، می داند که همیشه لحظه ای فرا می رسد که باید رفت. پائولو کوئیلو



 

  • مهدی قریب چوبری

عصبانیت و عشق

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۵۲ ب.ظ


عصبانیت و عشق

مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 ساله اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد .

 

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود

 

در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

 

وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان  من کی دوباره رشد می کنند ؟

 

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین ..

و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود :

 

( دوستت دارم پدر ! )http://static.cloob.com/public/images/smiles/2.gif

 

روز بعد مرد خودکشی کرد .

عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند .

یادمان باشد چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن .

مشکل دنیای امروزی این است که انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می شوند . http://static.cloob.com/public/images/smiles/2.gif

مراقب افکارت باش که گفتارت می شود .

مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود .

مراقب رفتارت باش که عادت می شود .

مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود .

مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود

و  اما اینکه هیچ وقت از یادت نبر که در مورد کسی زود قضاوت نکن ...

  • مهدی قریب چوبری

هدیه ی جشن ...

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۲۶ ب.ظ

هدیه فارغ التخصیلی

 

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک

 

نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین

 

شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او

 

می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به

 

 اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :

 

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا

دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک

انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت:

 با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را

ترک کرد.

 

سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده.

یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ

التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت

پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود

فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس

غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل

قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک

ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او

را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود:

تمام مبلغ پرداخت شده است .

 

  • مهدی قریب چوبری

ایمان ما...

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۸ ب.ظ

ایمان ما انسانها

چاپ

ارسال به دوست

 


 

مردی بود در آرزوی فتح یکی از مرتفع ترین قله های شهر. عزم سفر کرد، بارش را بست و به سوی قله به راه افتاد.

با خود همه چیز برده بود. نان، آب، کفش. او چون این افتخار را فقط برای خود میخواست تنها به راه افتاد.

شب شد.

هوا تاریک بود.

کوه نورد جایی را نمی دید.

به راهش ادامه داد.

در راه پایش به سنگی گیر کرد و از صخره ها به پایین پرت شد.

در این مسیر چند ثانیه ای همه رویداد های گذشته را از جلوی دیدگان گذراند.

ناگهان فریاد کرد خدایا، از حرکت به سمت جاذبه باز ایستاد. گویی طناب دور کمرش محکم شد. در آن تاریکی کسی نبود. کوه نورد فریاد زد خدایا کمکم کن.

نوایی را درون خود حس کرد. - آیا مطمئنی که می توانم کمکت کنم؟

- آری خداوندا، فقط تو می توانی به من کمک کنی.

- به من ایمان داری؟

- بله خدایا، کمکم کن.

- پس طناب دور کمرت را باز کن.

مرد اما طناب را با قدرت هرچه بیشتر گرفت.

صبح روز بعد گروه امداد جسد یخ زده ی کوه نوردی، که طنابی را محکم گرفته بود پیدا کردند، اما تعجب آنان از این بود که این کوه نورد با زمین فقط یک متر فاصله داشت! آری آری. این است بی ایمانی ما انسان ها...

 

  • مهدی قریب چوبری

زلال

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۵ ب.ظ

زلال که باشی آسمان در تو پیداست

پرسیدم.... ،

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

 با کمی مکث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ....

آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ...

 

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

زلال که باشی ، آسمان در تو پیدا 

 

  • مهدی قریب چوبری

باورها

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۲ ب.ظ

باورها

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»
او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:...

« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»

استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

 

  • مهدی قریب چوبری

کارباگل ر

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۰۸ ب.ظ


کارباگل

  • مهدی قریب چوبری

کارباگل رس

دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۰۴ ب.ظ


کارباگل

  • مهدی قریب چوبری