رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۶۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

زمان

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۵ ب.ظ

 

بانک زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86 هزار و 400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید که همهی پولها را خرج کنید چون در آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟

البته سعی می کنید که تا آخرین ریال را خرج کنید !

هر کدام از ما چنین بانکی داریم : بانک زمان .

هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد.

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند.

ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس بدنیا آورده می داند.

ارزش یک هفته را سر دبیر یک هفته نامه می داند.

ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد می داند.

ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان بدر برده می داند.

هرلحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید.

بازبه خاطر بیاورید که زمان منتظر هیچکس نمی ماند.

دیروز به تاریخ پیوست.

فردا معما است.

امروز هدیه است.

(فرصت ها را از دست ندهید و قدرشان را بدانید که باز نمی گردند) « عسگری، 1389، صص 126 و 127»

  • مهدی قریب چوبری

مادر

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

 

مادر

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایهی خجالت من بود. اون برای امرار و معاش خانواده برای معلمها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم  مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فوراً از اونجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ... مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گورکنم. کاش زمین دهن وامیکرد و منو ... کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...

روز بعد بهش گفتم اگر واقعاً میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد ...

یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم، احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم. سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. همانجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی ...

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر.

سرش داد زدم : « چطور جرأت کردی بیای به خونهی من و بچه ها رو بترسونی ؟! » گم شو از اینجا ! همین حالا».

اون به آرامی جواب داد : اوه خیلی معذرت می خواهم مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم» و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد درخونه ی من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به سفر کاری میرم.

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه ی قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی ، همسایه ها گفتن که اون مرده.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود به من بدن.

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم. آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تویه تصادف یک چشمت . رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نتوستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه­ی عشق و علاقه ی من به تو

مادرت.

  • مهدی قریب چوبری

وعده

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۳ ب.ظ

 

وعده

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید  : آیا سردت نیست ؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم .

پادشاه گفت : ...

من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرما زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود  :

ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد !

 

  • مهدی قریب چوبری

گل2

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۵۹ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

منظره3

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۵۹ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

منظره2

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۵۸ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

معلم

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ


داستان بسیار زیبا و واقعی

«معلم»

در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت های اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همهی آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزی امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام «تدی استو دارد» که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت. تدی سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس کثیف به تن داشت، با بچههای دیگر نمیجوشید و به درسش هم نمیرسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد.

امسالکه دوباره تدی در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پروندهی تحصیلی سالهای قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلم کلاس اول تدی در پرونده اش نوشته بود : تدی دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادی است. تکالیفش را خیلی خوب انجام می دهد و رفتار خوبی دارد. « رضایت کامل »

معلم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: تدی دانش آموز فوق العادهای است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمان ناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است.

معلم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درس خواندن میکند ولی پدرش به درس ومشق او علاقهای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد.

معلم کلاس چهارم تدی در پرونده اش نوشته بود: تدی درس خواندن را رها کرده و علاقه ای به مدرسه نشان نمی دهد.  دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه ی پرونده های تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فردای آن روز، روز معلم بود  و همهی دانش آموزان هدایایی برای او آوردند. هدایای بچهها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه ی تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بسته بندی شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتی بسته ی تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده ی بچه های کلاس شد، اما خانم تامپسون فوراً خندهی بچه ها را قطع کرد و شروع تعریف از زیبایی دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد. تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظی از تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژهای نیز به تدی می کرد.

پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد. هرچه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکی از باهوش ترین بچه های کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدی محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که درآن نوشته بود شما بهترین معلمی هستید که من در عمرم داشته ام .

شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن ، خانم تامپسون نامه ی دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه ی عالی فارغ التحصیل می شود. باز هم تاکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است . چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامهای دیگر رسید. این بار تدی توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. اما این بار، نام تدی در پایان نامه کمی طولانی تر شده بود. دکتر «تئودور استو دارد».

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ی دیگری رسید. تدی در این نامه گفته بود که با دختری آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسی درکلیسا، در محلی که معمولاً برای نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلی پذیرفت و حدس بزنید چه کار کرد؟ او دستبند مادر تدی را با همان جاهای خالی نگینها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطری که تدی برایش آورده بود خرید و روز عروسی به خودش زد.

تدی وقتی در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمی هرچه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت : خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمی هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم. خانم تامپسون که اشک در چشم داشت درگوش او پاسخ داد: تدی، تو اشتباه می کنی. این تو بودی که به من آموختی که می توانم تغییر کنم من قبل از آن روزی که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردی، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدی استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوایک استاد برجسته ی پزشکی است و بخش سرطان دانشکده پزشکی این دانشگاه نیز به نام او نامگذاری شده است.

  • مهدی قریب چوبری

سفر...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۲ ب.ظ


«سفر دو خط موازی »

دوخط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس، آنها را روی کاغذ کشید؛ آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی گفت: ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم و خط دومی از هیجان لرزید. خط اولی گفت: و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ. من روزها کار می کنم، می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم، یا خط یک نردبان، خط دومی گفت: من هم می‌‌توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم، یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک خلوت. خط اولی گفت چه شغل شاعرانهای و حتماً زندگی خوشی خواهیم داشت. در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمی رسندو بچه ها تکرار کردند «دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند؛ دوخط موازی لرزیدند و به همدیگر نگاه کردند و خط دومی زد زیر گریه.

خط اول گفت: نه این امکان ندارد، حتماً یک راهی پیدا میشود. خط دومی گفت: شنیدی که چه گفتند. هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید ناامید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و دنیا را زیر پا میگذاریم؛ بالاخره کسی پیدا می شود که مشکل ما را حل کند.

خط دومی آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزید، از زیر درب کلاس گذشتند و وارد حیاط شدند. از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی آغاز گردید. آنها از دشتها گذشتند، از صحراهای سوزان، از کوههای بلند، از درههای عمیق، از دریاها، از شهرهای شلوغ، سالها گذشت و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند، ریاضی دان به آنها گفت: این محال است، هیچ فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب می کنید. فیزیکدان گفت: بگذارید از همین الان ناامید تان کنم، اگر میشد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بیدرمان است. شیمیدان گفت: شما دو عنصر غیرقابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با یکدیگر ترکیب شوید، همهی مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستارهشناس گفت: شما خودخواهترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی است با نابودی جهان، سیارات ازمدار خارج میشوند، کرات با هم برخورد میکنند، نظام دنیا ازهم میپاشد، چون شما یک قانون بزرگ را نقص کردهاید. فیلسوف گفت: متأسفم، جمع نقیضین محال است؛ و بالاخره به کودکی رسیدند؛ کودک فقط یک جمله گفت: شما به هم میرسید.

یک روز به یک دشت رسیدند، یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بود و نقاشی میکرد. خط اولی گفت : بیا وارد آن بوم نقاشی شویم، که در آن حتماً آرامش خواهیم یافت و آن دو وارد دشت شدند، روی دست نقاش رفتند و بعد روی قلمش، نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی میگذشت و آن جا که خورشید سرخ، آرام آرام پایین میرفت، سردوخط موازی عاشقانه به هم میرسد.

پایداری و بردباری، هر امر محالی را ممکن می سازد. (کشور دوست، 1387 ، صص 92 و 93 )

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه20

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ب.ظ


 

« گنجینه‌ی سخن»

- دیوانه بمانید، اما مانند عاقلان رفتار کنید. خطرمتفاوت بودن را بپذیرید، اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید. [1]  

« پائولوکوئلیو»

***

دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سرنابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.[2]               

«شریعتی»

***

یکی از علل ناکامی عشق این است که اشخاص از روی غریزه خواسته های خود را مطرح می سازند. [3]                           

«جان گری»

***

وقتی هر منبع ذهنی و جسمی متمرکز شود، قدرت فرد برای حل یک مشکل به گونه ای شگرف به چندین برابر افزایش می یابد. [4]         

«نرمی وینسنت پیل»

 

یک ویژگی هست که برای برد باید به آن مجهز باشیم و آن مشخص بودن هدف است، یعنی علم به اینکه چه می خواهیم و تمایلی سوزان برای دست یافتن به آن خواسته .

«ناپلئون هیل»

***

برنامه ریزی عبارت است از آوردن آینده به حال تا بتوان هم اکنون دربارهی آن کاری کرد.

          «آلن لاکین»

***

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



1- پائولو کوئلیو، و رونیکا تصمیم می گیرد بمیرد، 1384 ، پشت جلد

2-  علی شریعتی، کویر، 1349 ، ص 61

3- جان گری، مردان مریخی، زنان ونوسی، 1385 ، ص 183

4- برایان تریسی، قورباغه را بخور، 1384 ، ص 65

  • مهدی قریب چوبری

کرامت...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ


کرامت درویش

درویش در کوهستان دور از مردم به راز و نیاز با خداوند مشغول بود. در آن جا درختان بسیاری از جمله سیب و گلابی وجود داشت که درویش فقط از آنها می خورد و غذای دیگری برای خوردن نداشت.روزی با خداوند عهد بست که از آن میوه ها نچیند، بلکه از میوه هایی که باد آن ها را زیردرخت می ریزد استفاده کند. او مدتی به پیمانش وفادار بود. تا این که خداوند خواست او را امتحان کند. به همین منظور تا پنج روز هیچ میوه ای از درخت نیفتاد. درویش در این پنج روز بسیار گرسنه و ضعیف شد و توانایی عبادت کردن را نداشت. سرانجام عهد خود را شکست و از درخت گلابی و سیب چید و آن ها را با حرص زیاد خورد. خداوند به سبب این پیمان شکنی او را در بلای سختی افکند.

روزی، گروهی از دزدان که از غارت کاروانی برمی گشتند به کوهستان آمدند تا اموالی که غارت کرده بودند میان خود تقسیم کنند. مردی آن ها را دید و فوراً به داروغه خبر داد. سربازان شاه به کوهستان حمله کردند و همه ی دزدها را دستگیر کردند. مرد درویش هم که در آن نزدیکی بود توسط سربازان دستگیر شد. چون ماموران فکر کردند او هم یکی از دزدان است . در روز محاکمه یک دست و یک پای دزدان قطع شد. نوبت درویش رسید ابتدا یک دست او را قطع کردند. اما یکی از افراد سرشناس او را شناخت و گفت : «صبر کنند، من این مرد را می شناسم . او دزد نیست بلکه مرد درویشی است که در کوهستان به عبادت می پردازد.» وقتی این خبر به داروغه رسید، از درویش عذرخواهی کرد. مرد درویش نیز با مهربانی هرچه تمامتر او را بخشید و گفت : «این سزای کسی است که پیمان را می شکند». او پس از این ماجرا به کوهستان برگشت و دور از مردم به راز و نیاز پرداخت. روزی یکی از دوستانش برای دیدن او به کوهستان رفت. از دور دید که کنار درختی نشسته است و با دو دست زنبیل می بافد. وقتی به نزد درویش رفت از دیدن او تعجب کرد و گفت : « چرا بدون خبر پیش من آمدی ؟ » دوستش گفت : «تو یک دست داشتی، اما حالا می بینم که هر دو دست سالم است. مگر معجزه ای انجام داده ای که دستت سالم شده است.» درویش گفت : « باید این را تا آخر عمر به کسی نگویی.» اما به مرور زمان راز درویش برملا شد و داستان معجزه اش بر سر زبان ها افتاد. روزی مرد درویش با خدا به راز و نیاز پرداخت و گفت : «چرا این راز بین مردم منتشر شد ؟ » خداوندفرمود: « چون مردم تو را ریا کار می دانستند و از این که با دزدان دستگیر شده بودی به تو تهمتهای زیادی می زدند. به همین خاطر با فاش شدن این راز همه ی این بدگمانی ها نسبت به تو برطرف شد.» (امینی، 1389، صص83 و 84)

  • مهدی قریب چوبری