رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۶۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

خرچنگ

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۴۸ ب.ظ


 

خرچنگ و مرغ ماهی خوار

مرغ ماهی خواری در کنار برکهی آبی لانهای ساخته بود و به اندازهی حاجتش از ماهیهای آن جا صید میکرد و میخورد. او روزگار خود را به این طریق میگذراند تا این که پیر شد و شکار کردن برایش دشوارگشت. با خود گفت: « افسوس که عمرم از دست رفت و از آن چیزی به جز تجربه به دست نیاورده ام تا در وقت پیری به من کمک کند. اما امروز باید از آن تجربه هایی که به دست آوردهام کمک بگیرم و چاره ای بیندیشم تا در وقت پیری زندگی خود را ادامه دهم و از گرسنگی نمیرم». به همین منظور خودش را به مریضی زد و کنار آب برکه نشست، خرچنگی از دور او را دید. جلو آمد و سلام کرد. بعد گفت: «تو را غمگین می بینم. چه اتفاقی برایت افتاده است؟»

مرغ ماهی خوار جواب داد: «چگونه غمناک نباشم در حالی که گرسنه ماندهام و توان شکار کردن ندارم. غذای من هر روز یکی، دو تا، ماهی بود که میگرفتم و با آن روزگار خود را می گذراندم. اما امروز دو صیاد از اینجا میگذشتند، همین که چشمشان به ماهیهای داخل آب افتاد، تصمیم گرفتند که با هم ماهیها را بگیرند. یکی از آنها گفت:«اینجا ماهی های زیادی دارد اما رودخانهی کنار جنگل ماهی هایش بیشتر است اول آن ماهی ها را می گیریم بعد به سراغ این برکه می آییم». اگر چنین اتفاقی بیفتد باید دل از جان برداشت وآماده­ی مرگ شد، چون همه ی ماهی ها را می گیرند و چیزی برای من باقی نمی ماند.

خرچنگ گول حرفهای مرغ ماهی خوار را خورد. به همین خاطر پیش ماهی ها رفت و آنها را از جریان با خبر کرد. همه ی ماهی ها پیش مرغ ماهی خوار آمدند و به او گفتند : « درست است که تو دشمن ما هستی اما حالا، هم تو در خطری و هم ما ، زندگی تو بستگی به زنده بودن ما دارد. اگر ما بمیریم تو هم از گرسنگی خواهی مرد. به نظرت باید چکار کنیم ؟ »

ماهی خوار جواب داد : « با صیادان نمی توان مقابله کرد، در این نزدیکی آبگیری سراغ دارم که آبی زلال و گوارا دارد. اگر به آنجا نقل مکان کنید در امن و امان هستید». ماهی ها گفتند: «فکر خوبی است، اما بدون کمک تو نمی توانیم به آنجا برویم». مرغ ماهی خوار گفت : « هر کمکی از دستم بر بیاید انجام می دهم اما این کار وقت می برد و هر لحظه ممکن است صیادان برگردند و فرصت از دست برود. »

ماهی ها همگی گریه و زاری کردند و از مرغ ماهی خوار خواهش کرده که آن ها را به آبگیر ببرد. مرغ ماهی خوار وقتی دید که نقشهاش درست اجرا شده است. گفت: « من هر روز چند تا از شما را می برم و به آبگیر می رسانم».

همهی ماهیها قبول کردند و شاد و خوشحال منتظر بودند تا نوبتشان برسد. آن ها برای رفتن عجله می کردند و با هم مسابقه میدادند. مرغ ماهی خوار که هرگز خود را تا این اندازه خوشبخت ندیده بود، هر روز چند تا از ماهیها را داخل منقارش گرفت و به جای آبگیر پشت تپه ی آن اطراف می رفت. و همه را می خورد و در دل خود به آنها می خندید.

چند روز گذشت خرچنگ هم خواست که به آبگیر نقل مکان کند. ماهی خوار او را روی پشتش گذاشت و به محل خوردن ماهی برد تا او را نیز بخورد. خرچنگ وقتی از بالا استخوان ماهی ها را دید دانست که قضیه چیست. دست خود را روی گردن ماهی خوار انداخت و محکم حلق او را فشرد به گونه ای که مرغ ماهی خوار بیهوش شد و از آسمان به زمین افتاد و مرد.

خرچنگ آهسته آهسته خودش را پیش ماهیهای برکه رساند و اتفاق پیش آمده را برایشان تعریف کرد. ماهیها برای مرگ دوستان خود بسیار ناراحت شدند و از خرچنگ تشکر کردند که مرغ ماهی خوار را به سزای عملش رسانده است.(امینی، 1389، صص21،22 و 23)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • مهدی قریب چوبری

موجود...

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۳۱ ب.ظ


موجود نازنینی به نام بابا

در داستانهای هزار و یک شب آمده است که " مردی بود عبدالله نام که از راه صید ماهی با درویشی و مسکنت خانواده خود را روزی می رساند.

روزی صید سنگینی به دامش افتاد، که گمان برد ماهی بزرگ و پر برکتی است اما وقتی دام را به ساحل آورد و باز کرد مردی را دید به شکل و شمایل خویش که از دام بیرون آمد.

پرسیدکیستی ونامت چیست؟     
و در این حوالی به چه کار آمده ای گفت من جفت و همزاد تو هستم که در قعر دریا زندگی می کنم و نامم عبدالله است.
من عبدالله دریایی و تو عبدالله زمینی،
به دیدن تو آمده ام و سبدی از جواهرات جانانه و شاهانه برایت هدیه آورده ام.
عبدالله گفت قدمت مبارک، خوش آمدی و چه خوشتر که چندی میهمان ما باشی.
او را به خانه برد و آنچه رسم مهمان دوستی بود بجا آورد تا زمانی که عبدالله دریایی یاد وطن کرد و نزد یاران دریایی بازگشت.
یاران دور او را گرفتند که از عجایب و غرایب روی زمین بر ما حکایت کن گفت عجایب بسیار دیدم اما از همه عجیبتر موجودی بود که او را "بابا" می گفتند
این مرد مظلوم و محجوب هر روز صبح از خانه بیرون می رفت تا شام کار می کرد و به هر زحمتی تن می داد وآنچه خانوده اش نیاز داشت برای آنها می آورد و تازه خرده می گرفتند که این چیست و آن چیست،بهتر از این می باید و باز فردا مرد عازم کار می شد و وعده می داد که همه خواستها را چنانکه پسند آنها است بر آورد.
یاران گفتند این ممکن نیست، آن مرد می توانست وقتی می رود دیگر باز نگردد شاید زنجیری به پایش بسته بودند و شب اورا خانه می کشیدند

گفت من هم همین گمان را داشتم اما خوب نگاه کردم و دیدم هیچ زنجیری به پا ندارد صبح با پای آزاد می رود و شام با پای آزاد باز می گردد.

اصحاب دریا نمی دانستند که در جهان زنجیرهای پنهانی هست
که مردان را می برد و می آورد:

زنجیر زلفت هر طرف دیوانه وارم می کشد

با اشتیاقم می برد، بی اختیارم می کشد
                                                      مهدی الهی قمشه ای

این سودای عشق است که مرد را به قعر دریا می کشاند تا مرواریدی صید کند و به گردن نازنینی بیندازد که اورا دوست دارد اینهمه شور و غوغای شعر و غزل  و اینهمه عربده مستانه و زمزمه شاعرانه که بازار جهان را به خریداری گرم کرده و کالای عشق را رونق بخشیده، از کجاست؟

بلبل اگر نه مست گل است این ترانه چیست
گر نیست عشق، زمزمه عاشقانه چیست
                                                             سلمان ساوجی

زمزمه همین بلبلان بیدل و مردان مقبل است
که فضای هزاران هزار خانه را گرم کرده
و آوای جان بخش عشق من، عشق من را
چون نسیم عطر گردان بهشتی همه جا به طنین آورده است.
و آفتاب نگاه این عاشقان است
که کودکان در آن نشو و نما می کنند تا زنان و مردان شوند
و زنان به ذوق کرشمه معشوقی
بالهای بهشتی خود را به سر مردان می گشایند
چه خوشتر که زنان قدر عشق و جان فشانی مردان را بدانند
و مردان قدر این فرشته رویان فرشته خو را
که چون چراغ جادوی علاء الدین هزار کار شگفت از ایشان می آید
بیش از پیش دریابند
و فرزندان نیز منزلت رفیع این صورت فلکی دو پیکر را

که چون دو ستاره فرخنده فال پدر و مادر
در آسمان اقبالشان بهم پیوسته اند،
هر دم بیش از پیش قدر شناسند.

قدرآیینه بدانیم چو هست
نه درآن وقت که افتاد و شکست

                        حسین الهی قمشه ای
                             برگرفته از داستانهای هزار و یک شب
  

 

  • مهدی قریب چوبری

مردکور

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ب.ظ


داستان مرد کور

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار

داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:

«من کور هستم،لطفا کمک کنید


روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،

نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت

و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و

اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او

همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری

نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...


مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!


نتیجه:


وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید

دید بهترین ها ممکن خواهد شد.

باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت

است...لبخند بزنید.

  • مهدی قریب چوبری

خوشبختی

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۳ ب.ظ


 

خوشبختی و رنج

یک افسر نیروی دریایی آمریکایی حکایت می کرد که: در زمان جنگ دوم جهانی هنگامی که در یک زیردریایی در اقیانوس آرام مشغول خدمت بودم یک ناوشکن اژدرانداز ژاپنی به وجود ما مظنون شد و زیر دریایی برای پنهان شدن از چشم ناوشکن به زیر آب رفت. به مدت سه ساعت تمام تعداد زیادی اژدر در محدوده ای که ما بودیم پرتاب کرد، هر بار که یک اژدر در نزدیکی زیردریایی منفجر می شد، زیردریایی را تکان سختی می‌داد و همه‌ی ما را به روی هم می‌انداخت. طی این مدت چندین بار مرگ را در یک قدمی خود دیدیم، مرگی فجیع میان آب و آتش و زنده بگور شدن در زیر آبهای نیلگون اقیانوس. ناخدای زیردریایی برای آنکه توسط ناوشکن ردیابی نشود دستگاه تهویه‌ی زیردریایی را خاموش کرده بود و من و سایر همکارانم در گرمای 45 درجه عرق می‌ریختیم، و با وجود این گرما و عرق ریزی از ترس مرگ همچون بید به خود می‌لرزیدیم. این افسر در آن لحظات فاجعه بار با خود می گفت:

چرا آن زمانی که در خانه ی زیبای خود در آریزونا در کنار زن و فرزندانم به راحتی زندگی می‌کردم و در قلب شیرین خانواده جای داشتم، برای هر چیز اوقات خود و دیگران را تلخ می‌کردم و داد و بیداد به راه می انداختم؟ یا از امور جزیی افسرده خاطر یا خشمگین می شدم. آیا آن زمان حیف نبود؟ این افسر سپس با خود عهد کرد که اگر از این وضعیت رقت بار جانِ سالم بدر برد و دوباره روی خانه و خانواده را ببیند هر بار که در آستانه ی خشم یا غم و اندوه قرار می‌گیرد این لحظات سخت را بیاد بیاورد و از بابت نعمتی که به او داده شده خدا را سپاس کند و بخندد؛ و پس از پایان مأموریت و مراجعت به وطن همین کار را کرد.

در واقع افسر مزبور راه خوشبختی را از زمان بدبختی خود آموخت و به آن نایل آمد، آری از خاک سیاه است که لاله های سرخ میرویند.

  • مهدی قریب چوبری

کارباگل رس1

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۲ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

گل1

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۰ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

گل

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۹ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

نقاشی1

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری

نقاشی

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ب.ظ

کاردستی

  • مهدی قریب چوبری

نواندیشی

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۲ ب.ظ


 

نواندیشی

استاد شیوانا مشغول درس مبحث نواندیشی و روشنفکری برای شاگردانش بود. اما خود می‌دانست این موضوعی است که به سادگی برای هر کس جا نمی افتد. چون بحث فرهنگی دیرینه و فاخر بودن آن نیز مطرح شده بود، شیوانا از یکی از شاگردان خواست تا پنجره را ببندد و گفت که تا مدتی آن را باز نکند. هوا گرم بود و تعداد شاگردان هم زیاد. پس از مدتی شاگردان کلافه شده و خواستار گشودن پنجره شدند.پنجره که باز شد همگی نفسی راحت کشیدند و احساس خشنودی کردند.

شیوانا پرسید: «نسبت به این هوای مطبوع که همین الان وارد شد چه احساسی دارید؟»

شاگردان همگی آن را یک جریان عالی و نجات بخش توصیف کردند. شیوانا گفت: «حالا که اینطور است پنجره را ببندید تا این هوای عالی را برای همیشه و در تمامی اوقات داشته باشید.»

تعدادی از شاگردان گفتند «فکر بدی نیست» اما تعدادی دیگر پس از کمی فکر با اعتراض گفتند : «ولی استاد اگر پنجره بسته شود این هوا نیز کم کم کهنه می شود و باز نیازمند تهویه می شویم»

شیوانا گفت: «خب حالا شما معنی نواندیشی را فهمیدید! در جامعه وقتی یک اندیشه یا دیده یا فلسفه‌ی نو پیدا می شود عامه ی مردم ابتدا در برابر آن مقاومت می کنند امّا در طول زمان چنان به آن وابسته می شوند که بهتر کردن و ارتقای آن را فراموش می کنند و چون به فرهنگ شان مخلوط می شود نسبت به آن تعصب پیدا میکنند. مگر آن که مثل بعضی از شما به ضرر آن هم فکر کنند. عارف یا روشن بین کسی است که بتواند فراتر از محیط و فرهنگ و ذهنیت و مذهب و آموزش و زمان خود ببیند و بفهمد. یعنی فراسونگر شود. به عبارت دیگر این فرد با دید ماورایی به موضوعات نگاه می کند  و دارای بینش و بصیرت و چشم دل است. این به معنای دور ریختن همه چیز نیست بلکه به مفهوم بازبینی و بازنگری مستمر و اشراف است که مانع محدودیت در اندیشه و روزمرگی میشود.»

  • مهدی قریب چوبری