رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۶۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

تجربه

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۵ ب.ظ

 

 

تجربه

یکی از پرده داران و دربانان پدرم پیرمردی بود که بیش از هشتاد سال از عمر او می‌گذشت. روزی تصمیم به خرید اسبی گرفت. اسب را نزد او آوردند. فربه و نیکو رنگ و سلامت بود. بهای مناسبی نیز برای آن تعیین شده بود. پیر مرد بها و اسب را پسندید؛ ولی هنگامی که دندانهای اسب را دید، متوجه شد که پیر است. پس آن را نخرید . گفتم : «فلان کس اسب را خرید؛ تو چرا نخریدی؟»

گفت : «او مردی جوان است و از رنج پیری خبر ندارد. اگر به رنگ و ظاهر اسب فریفته شود. تقصیری ندارد؛ ولی من از رنج پیری و ضعف آن خبر دارم . چگونه راضی شوم که اسب پیر بخرم؟! » (کشاورز، 1389 ، ص 34).


  • مهدی قریب چوبری

گنج6

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۱ ب.ظ

 

«گنجینه ی سخن»

-وقتی که اعمال سخن می گویند، کلمات ارزشی ندارند.  

             «ضرب المثل آفریقایی»

***

-من معتقدم که هر کس قلبی دارد و اگر ما راهی به این قلب بیابیم، می توانیم بانی تحوّل شویم.

«یولی دریکس»

***

-خوشا به حال آنانی که می بخشند بی آنکه به یاد آرند، و میگیرند بی آن که فراموش کنند.

«الیزابت بیبسکو»

***

- آن که زیاد دارد ثروتمند نیست، آن که زیاد می بخشد ثروتمند است.

«اریش فروم»

***

- جایی که عشق هست ، خدا هم هست.          

                                                 «لئوتولستوی»

***

- مرد برای تصاحب قلب یک زن نخست باید قلب خود را قربانی کند.

«مایک دابرتین (سیزده ساله)»

- در مورد زیبایی عشق؛

پا به پایم پیر شو.

که بهترین در راه است؛

بخش پایانی عمرمان

که نخستین آن به خاطر همان بود.

«رابرت براونینگ»

***

- عشق واقعی آن است که قادر به دادن همه چیز باشد بی آن که در عوض چیزی بخواهد.

«مازی هاموند»

***

- زندگی قطار است، سوارش شوید[1].

«روزن»



[1] . خالد حسینی، بادبادک باز ، 1387 ، ص 187 .

  • مهدی قریب چوبری

افلاطون و..

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ب.ظ

افلاطون و ستایش جاهل

روزی یکی از دوستان بسیار نزدیک افلاطون به دیدار او رفت. آنان از هر دری سخن گفتند تا اینکه در میان سخن ، مرد رو به افلاطون کرد و گفت: ای حکیم: امروز فلانی را دیدم که از تو سخن می گفت و تو را دعا می کرد. او می گفت: «افلاطون مردی بزرگوار است و هیچ کس چون او نیست.» خواستم شکر و دعای او را به تو برسانم.

افلاطون وقتی سخنان دوست خود را شنید. سخت دلتنگ شد. سر به زیر افکند و گریست.

مرد گفت: «ای حکیم ! من چه کردم که تو چنین دلتنگ شدی؟»

افلاطون گفت: «تو هیچ نکردی؛ ولی برای من مصیبتی از این سخت تر نیست که نادانی؛ مرا بستاید و کار من در نظر او پسندیده آید. نمی دانم چه کار ابلهانه و جاهلانه‌ای کرده ام که چنین خوشایند او بوده. تا حدی که مرا دعا گوید و بزرگوار بنامد. ای کاش می دانستم چه گفته ام یا چه کرده ام که از آن توبه کنم. غم و دلتنگی من از آن است که هنوز جاهلم؛ چرا که ستوده‌ی جاهلان، جاهلان باشند.» (کشاورز ؛ 1384 ، صص 17 و 18).

  • مهدی قریب چوبری

منظره6

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ


منظره

  • مهدی قریب چوبری

زیبایی...

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

زیبایی می ماند؛ درد می رود!

درست است که هنری ماتیس[1] حدوداً بیست و هشت سال جوانتر از پیر اوگوست رنوار[2] بود، اما این دو هنرمند بزرگ برای هم دوستان بسیار صمیمی بودند و بکرّات همدیگر را ملاقات می‌کردند. زمانی که رنوار در آخرین دهه ی زندگیش ناگزیر به خانه نشینی شد، ماتیس هر روز به دیدار او می شتافت. رنوار که در اثر ورم مفاصل تقریباً فلج شده بود، علیرغم ناتوانی شدید به نقاشی ادامه می داد. روزی هنرمند پیر در حالی که درد و رنج ناشی از هر حرکت قلم مو را به جان می پذیرفت، در کارگاه مشغول نقاشی بود. ماتیس که شاهد این منظره بود ، رو به او می گوید: «اوگوست، دوست عزیز؛ وقتی که نقاشی کردن برایت این همه با درد و رنج همراه است، چرا به این کار ادامه می دهی؟» رنوار بی تکلّف پاسخ می دهد: «زیبایی می ماند؛ درد می رود.» و بدینسان بود که رنوار تقریباً تا آخرین لحظات حیاتش به نقاشی بر بوم ادامه داد. یکی از مشهورترین آثار او به نام «شستشو کنندگان» درست دو سال قبل از رحلت او ، یعنی چهارده سال پس از ابتلا به بیماری مضمحل کنندهاش، تکمیل شده (کنفیلد و هنسن ، 1384 ، ج 3 صص 210 و 211).



[1] . هنری ماتیس، نقاش فرانسوی و یکی از بنیانگذاران مکتب نقاشی فوویسم. (1954- 1841 . م)

[2]  . پیراوگوست رنوار، نقاش فرانسوی و یکی از استادان مکتب امپرسیونیسم (1919- 1814. م)

  • مهدی قریب چوبری

گنج4

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۸ ب.ظ

 

«گنجینه‌ی سخن»

- پشت سرتان را با عصبانیت، و جلوی روی تان را با ترس نگاه نکنید، بلکه دور و برتان را با هوشیاری بنگرید.                                    

«جیمز تربر»

***

- یک گفت و شنود ساده با یک مرد عاقل به اندازهی یک ماه مطالعه ارزش دارد.

«ضرب المثل چینی»

***

- خِرد بیشتر حاصل تجربه است تا مطالعه.

«لاادری»

***

- زندگی بدون دوست، مرگ بدون شاهد است.

«ضرب المثل اسپانیولی»

- سه چیز در زندگی انسان مهم است. اولی ، مهربان بودن است. دومی، مهربان بودن است. و سومی، مهربان بودن است.

«هنری جیمز»

***

- هر چه را که برای خودت نگهمیداری از دست می دهی، هر چه را که می بخشی برای همیشه نگهمیداری.

«اکسل مونت»

***

 

- شهامت مان زمانی محک می خورد که در اقلیت باشیم.

«رالف و. سکمن»

***

- پس از «دوست داشتن»، «کمک کردن» زیباترین فعل دنیاست.

«برتاون ساتنر»

***

- ما نمی توانیم فقط برای خودمان زندگی کنیم. هزاران رشته ما را به همنوعانمان وصل می کند!

«هرمان ملویل»

***

- مردمان ثروتمند آنهایی هستند که می بخشند، کسی که بیشتر می بخشد، اجر و پاداش بیشتر دریافت می کند.

«البرت هابرد»

 

 

 

 

 

 

  • مهدی قریب چوبری

موش وقورباغه

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ب.ظ

موش و قورباغه و زاغ

موش و قورباغه‌ای کنار رودخانه با هم آشنا شده بودند. هر روز صبح کنار رود با هم دیدار می‌کردند و راز دل شان را به هم می گفتند و هر چه را در سینه داشتند ، به زبان می‌آوردند. هر دو از این ملاقات‌ها خوش‌حال بودند و این ملاقات و درد دل گفتن، عشق و علاقه‌ای بین آن ها به وجود آورده بود. روزی موش به قورباغه گفت: «ای یار عزیز! گاهی دلم تنگ می‌شود و دوست دارم که با تو حرف بزنم، اما تو در آب گردش می‌کنی. من هر چه لب رودخانه نعره میزنم، تو صدای این عاشق را نمی شنوی. در این ملاقات‌های هر روزه هم، من از گفت و گو با تو سیر نمی‌شوم. من بدون دیدن تو آرام و قرار ندارم. روز از تو نور می گیرم و شب آرام و خوابم از توست مروتی به خرج بده و وقت و بی وقت یادم کن. تو فقط صبح به دیدارم می آیی، چه می‌شود که غیر از آن هم بتوانم تو را ببینم. من نمیتوانم به میان آب بیایم. من خاکی ام و تو در آب خانه داری. کاری کن که بتوانم گاه گاهی به خدمت برسم. اگر می توانستم به آب بیایم، این کار را میکردم. یا قاصدک پیش من بفرست یا نشانهای بگذار تا بتوانم تو را خبر کنم که منتظر دیدارت هستم.»

آنها با هم مشورت کردند و عاقبت موش پیشنهاد کرد که رشتهی نخ بلندی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش و سر دیگر را به پای قورباغه ببندند تا با تکان دادن آن هم دیگر را خبر کنند. اما قورباغه از این پیشنهاد ناراحت شد که این خبیث می خواهد مرا با رشته ای ببندد. این حرف او دلم را به درد آورده است. دلم به من دروغ نمی گوید، چرا که به جانب حق میل دارد.

اما قضا کار خود را کرد و قورباغه پذیرفت که موش پایش را با نخ ببندد. نخ را به پای هم بستند تا بتوانند گاه و بی گاه یک دیگر را برای دیدار خبر کنند. اما قضا کار دیگر هم کرد. کلاغی در آسمان پرواز می کرد و موش را دید و فرود آمد تا او را آشکار کند. موش را گرفت و به هوا رفت و به دنبال او قورباغه به او آویزان بود. مردم تا آن ها را دیدند، با خود گفتند که چه کلاغ حیله گری؟! او چه طور به آب زد و قورباغه را صید کرد. تا به حال کسی ندیده که کلاغ موجودی آبزی را شکار کند.

قورباغه صدای مردم را شنید و گفت: «این فردای آن کسی است که همدم ناکس انتخاب می کند. فریاد از دست یار ناجنس.»

داستان ناظر به این مساله است که هم نشینی با ناجنس نه تنها عذاب دردناکی است که مایه‌ی هلاک و تباهی است و دل دادن به ترفند و حیله‌های آن ها، جز این که نعمت های این دنیا را به باد دهد، ثمری ندارد. از طرفی این هم نشینی آدم را به حقیقتی نمی رساند و قورباغه زمانی این حقیقت را در می‌یابد که به هوا رفته و در آستانه‌ی مرگ است. در واقع دم و گفته ی نادان فریفته، عاقبت آدمی را به سرنوشت قورباغه دچار می کند.

 

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه5

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۱ ب.ظ

 

«گنجینه‌ی سخن»

- اگر کمی چیزهای غیرضروری را بدانی، بهتر از این است که هیچ ندانی.

«سندکا»

***

- اگر چیزی را می دانی، باید بدانی که آن را می‌دانی و اگر چیزی را نمی‌دانی، باید بدانی که آن را نمی دانی؛ دانستن حقیقی همین است و بس.

«کنفوسیوس»

***

- باران همیشه از سقف های سست به داخل اتاق می‌چکد و شهوت از مغز پوک.

«بودا»

***

- کودکان نه به خاطر تهیه‌ی امکانات مادی که به خاطر محبّت و علاقهمان به آنها، ما را به یاد خواهند آورد.

«ریچاردل . ایوانز»

***

- (خودت باش) . در آخرت از من سؤال نخواهد شد «تو چرا موسی نبودی؟» از من سؤال خواهد شد «تو چرا زوسیا نبودی؟»

«زوسیا»

***

 

- عشق بر هر چیزی پیروز است.

«ویرژیل»

***

- داستان‌ها قادرند که درس بدهند، اشتباهات را اصلاح کنند ، قلب و تاریکی را روشن سازند، پناهگاه ذهنی مهیا کنند، تغییر ایجاد نمایند و زخم ها را التیام بخشند.

«کلاریسا پینکولاایس تس»

***

- عجب هدیه ای است داستان!

«دیانامیکنز»

  • مهدی قریب چوبری

ضرب المثل3

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ

 

"ملاقات" آغاز "جدایی"است.

«ژاپنی»

زندگی بدون عشق مانند سال بی تابستان است.

«سوئدی»

مرحله اول بلاهت آن است که خود را عاقل بپنداریم.

«بوسنی»

زبانت را نگهدار تا مالک دیگران شوی.

«فارسی»

آدم عاقل کسی است که حرف زیاد دارد بزند ولی ساکت می‌ماند.

«شرقی»

"زر" محک مردم بدگوهر است.

«فارسی»

زیادخوردن منجر به کم خوردن می‌شود.

«اسپانیولی»

من به تو غواصی یاد دادم و تو می‌خواهی غرقم کنی؟

«اسلواکی»

مردان اسرار دیگران را حفظ می‌کنند و زنان اسرار خود را!

«آلمانی»

 

معتاد نبودن به هیچ عادت، بهترین عادتهاست.

«ولزی»

مادام که «زبان» زنده است «ملت» نمرده.

«چک واسلواکی»

مرغی که زیاد قدقد می‌کند تخم ریز می‌گذارد.

«بلغارستانی»

مرغان باتجربه را نمی‌توان با دانه به دام آورد.

«انگلیسی»

 

مردم شبیه درختانند که آب یکسان نوشیده و میوه گوناگون می‌دهند.

«فارسی»

سلامتی بدن از کم حسادت ورزیدن است.

«حضرت علی (ع)»

«لئیم» یک چشم دارد و جاه‌طلب کور است.

«ارمنی»

مار بد بهتر از یار بد.

«فارسی»

مرد حکیم خرده نگیرد بر آینه!

«فارسی»

مرد با همتش و پرنده با بالش اوج می‌گیرد.

«آذربایجانی»

ماتم‌زده را به نوحه‌گر حاجت نیست.

«فارسی»

مردی که لبخند بر صورت ندارد، نباید دکان باز کند.

«چینی»




ô ô ô ô ô

  • مهدی قریب چوبری

سنگتراش

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۵۹ ب.ظ

«سنگتراش»

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد. از نزدیکی خانه بازرگانی رد می‌شد. در باز بود و او خانه‌ی مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد تا مدت‌ها فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این‌که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می‌گذارند. حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی‌تر می‌شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می‌کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابراز خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این‌بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت: که قوی‌ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان‌طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می‌شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است![1]



 

  • مهدی قریب چوبری