رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۱۳۳ مطلب توسط «مهدی قریب چوبری» ثبت شده است

زیبایی...

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

زیبایی می ماند؛ درد می رود!

درست است که هنری ماتیس[1] حدوداً بیست و هشت سال جوانتر از پیر اوگوست رنوار[2] بود، اما این دو هنرمند بزرگ برای هم دوستان بسیار صمیمی بودند و بکرّات همدیگر را ملاقات می‌کردند. زمانی که رنوار در آخرین دهه ی زندگیش ناگزیر به خانه نشینی شد، ماتیس هر روز به دیدار او می شتافت. رنوار که در اثر ورم مفاصل تقریباً فلج شده بود، علیرغم ناتوانی شدید به نقاشی ادامه می داد. روزی هنرمند پیر در حالی که درد و رنج ناشی از هر حرکت قلم مو را به جان می پذیرفت، در کارگاه مشغول نقاشی بود. ماتیس که شاهد این منظره بود ، رو به او می گوید: «اوگوست، دوست عزیز؛ وقتی که نقاشی کردن برایت این همه با درد و رنج همراه است، چرا به این کار ادامه می دهی؟» رنوار بی تکلّف پاسخ می دهد: «زیبایی می ماند؛ درد می رود.» و بدینسان بود که رنوار تقریباً تا آخرین لحظات حیاتش به نقاشی بر بوم ادامه داد. یکی از مشهورترین آثار او به نام «شستشو کنندگان» درست دو سال قبل از رحلت او ، یعنی چهارده سال پس از ابتلا به بیماری مضمحل کنندهاش، تکمیل شده (کنفیلد و هنسن ، 1384 ، ج 3 صص 210 و 211).



[1] . هنری ماتیس، نقاش فرانسوی و یکی از بنیانگذاران مکتب نقاشی فوویسم. (1954- 1841 . م)

[2]  . پیراوگوست رنوار، نقاش فرانسوی و یکی از استادان مکتب امپرسیونیسم (1919- 1814. م)

  • مهدی قریب چوبری

گنج4

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۸ ب.ظ

 

«گنجینه‌ی سخن»

- پشت سرتان را با عصبانیت، و جلوی روی تان را با ترس نگاه نکنید، بلکه دور و برتان را با هوشیاری بنگرید.                                    

«جیمز تربر»

***

- یک گفت و شنود ساده با یک مرد عاقل به اندازهی یک ماه مطالعه ارزش دارد.

«ضرب المثل چینی»

***

- خِرد بیشتر حاصل تجربه است تا مطالعه.

«لاادری»

***

- زندگی بدون دوست، مرگ بدون شاهد است.

«ضرب المثل اسپانیولی»

- سه چیز در زندگی انسان مهم است. اولی ، مهربان بودن است. دومی، مهربان بودن است. و سومی، مهربان بودن است.

«هنری جیمز»

***

- هر چه را که برای خودت نگهمیداری از دست می دهی، هر چه را که می بخشی برای همیشه نگهمیداری.

«اکسل مونت»

***

 

- شهامت مان زمانی محک می خورد که در اقلیت باشیم.

«رالف و. سکمن»

***

- پس از «دوست داشتن»، «کمک کردن» زیباترین فعل دنیاست.

«برتاون ساتنر»

***

- ما نمی توانیم فقط برای خودمان زندگی کنیم. هزاران رشته ما را به همنوعانمان وصل می کند!

«هرمان ملویل»

***

- مردمان ثروتمند آنهایی هستند که می بخشند، کسی که بیشتر می بخشد، اجر و پاداش بیشتر دریافت می کند.

«البرت هابرد»

 

 

 

 

 

 

  • مهدی قریب چوبری

موش وقورباغه

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۶ ب.ظ

موش و قورباغه و زاغ

موش و قورباغه‌ای کنار رودخانه با هم آشنا شده بودند. هر روز صبح کنار رود با هم دیدار می‌کردند و راز دل شان را به هم می گفتند و هر چه را در سینه داشتند ، به زبان می‌آوردند. هر دو از این ملاقات‌ها خوش‌حال بودند و این ملاقات و درد دل گفتن، عشق و علاقه‌ای بین آن ها به وجود آورده بود. روزی موش به قورباغه گفت: «ای یار عزیز! گاهی دلم تنگ می‌شود و دوست دارم که با تو حرف بزنم، اما تو در آب گردش می‌کنی. من هر چه لب رودخانه نعره میزنم، تو صدای این عاشق را نمی شنوی. در این ملاقات‌های هر روزه هم، من از گفت و گو با تو سیر نمی‌شوم. من بدون دیدن تو آرام و قرار ندارم. روز از تو نور می گیرم و شب آرام و خوابم از توست مروتی به خرج بده و وقت و بی وقت یادم کن. تو فقط صبح به دیدارم می آیی، چه می‌شود که غیر از آن هم بتوانم تو را ببینم. من نمیتوانم به میان آب بیایم. من خاکی ام و تو در آب خانه داری. کاری کن که بتوانم گاه گاهی به خدمت برسم. اگر می توانستم به آب بیایم، این کار را میکردم. یا قاصدک پیش من بفرست یا نشانهای بگذار تا بتوانم تو را خبر کنم که منتظر دیدارت هستم.»

آنها با هم مشورت کردند و عاقبت موش پیشنهاد کرد که رشتهی نخ بلندی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش و سر دیگر را به پای قورباغه ببندند تا با تکان دادن آن هم دیگر را خبر کنند. اما قورباغه از این پیشنهاد ناراحت شد که این خبیث می خواهد مرا با رشته ای ببندد. این حرف او دلم را به درد آورده است. دلم به من دروغ نمی گوید، چرا که به جانب حق میل دارد.

اما قضا کار خود را کرد و قورباغه پذیرفت که موش پایش را با نخ ببندد. نخ را به پای هم بستند تا بتوانند گاه و بی گاه یک دیگر را برای دیدار خبر کنند. اما قضا کار دیگر هم کرد. کلاغی در آسمان پرواز می کرد و موش را دید و فرود آمد تا او را آشکار کند. موش را گرفت و به هوا رفت و به دنبال او قورباغه به او آویزان بود. مردم تا آن ها را دیدند، با خود گفتند که چه کلاغ حیله گری؟! او چه طور به آب زد و قورباغه را صید کرد. تا به حال کسی ندیده که کلاغ موجودی آبزی را شکار کند.

قورباغه صدای مردم را شنید و گفت: «این فردای آن کسی است که همدم ناکس انتخاب می کند. فریاد از دست یار ناجنس.»

داستان ناظر به این مساله است که هم نشینی با ناجنس نه تنها عذاب دردناکی است که مایه‌ی هلاک و تباهی است و دل دادن به ترفند و حیله‌های آن ها، جز این که نعمت های این دنیا را به باد دهد، ثمری ندارد. از طرفی این هم نشینی آدم را به حقیقتی نمی رساند و قورباغه زمانی این حقیقت را در می‌یابد که به هوا رفته و در آستانه‌ی مرگ است. در واقع دم و گفته ی نادان فریفته، عاقبت آدمی را به سرنوشت قورباغه دچار می کند.

 

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه5

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۵۱ ب.ظ

 

«گنجینه‌ی سخن»

- اگر کمی چیزهای غیرضروری را بدانی، بهتر از این است که هیچ ندانی.

«سندکا»

***

- اگر چیزی را می دانی، باید بدانی که آن را می‌دانی و اگر چیزی را نمی‌دانی، باید بدانی که آن را نمی دانی؛ دانستن حقیقی همین است و بس.

«کنفوسیوس»

***

- باران همیشه از سقف های سست به داخل اتاق می‌چکد و شهوت از مغز پوک.

«بودا»

***

- کودکان نه به خاطر تهیه‌ی امکانات مادی که به خاطر محبّت و علاقهمان به آنها، ما را به یاد خواهند آورد.

«ریچاردل . ایوانز»

***

- (خودت باش) . در آخرت از من سؤال نخواهد شد «تو چرا موسی نبودی؟» از من سؤال خواهد شد «تو چرا زوسیا نبودی؟»

«زوسیا»

***

 

- عشق بر هر چیزی پیروز است.

«ویرژیل»

***

- داستان‌ها قادرند که درس بدهند، اشتباهات را اصلاح کنند ، قلب و تاریکی را روشن سازند، پناهگاه ذهنی مهیا کنند، تغییر ایجاد نمایند و زخم ها را التیام بخشند.

«کلاریسا پینکولاایس تس»

***

- عجب هدیه ای است داستان!

«دیانامیکنز»

  • مهدی قریب چوبری

ضرب المثل3

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۰۷ ب.ظ

 

"ملاقات" آغاز "جدایی"است.

«ژاپنی»

زندگی بدون عشق مانند سال بی تابستان است.

«سوئدی»

مرحله اول بلاهت آن است که خود را عاقل بپنداریم.

«بوسنی»

زبانت را نگهدار تا مالک دیگران شوی.

«فارسی»

آدم عاقل کسی است که حرف زیاد دارد بزند ولی ساکت می‌ماند.

«شرقی»

"زر" محک مردم بدگوهر است.

«فارسی»

زیادخوردن منجر به کم خوردن می‌شود.

«اسپانیولی»

من به تو غواصی یاد دادم و تو می‌خواهی غرقم کنی؟

«اسلواکی»

مردان اسرار دیگران را حفظ می‌کنند و زنان اسرار خود را!

«آلمانی»

 

معتاد نبودن به هیچ عادت، بهترین عادتهاست.

«ولزی»

مادام که «زبان» زنده است «ملت» نمرده.

«چک واسلواکی»

مرغی که زیاد قدقد می‌کند تخم ریز می‌گذارد.

«بلغارستانی»

مرغان باتجربه را نمی‌توان با دانه به دام آورد.

«انگلیسی»

 

مردم شبیه درختانند که آب یکسان نوشیده و میوه گوناگون می‌دهند.

«فارسی»

سلامتی بدن از کم حسادت ورزیدن است.

«حضرت علی (ع)»

«لئیم» یک چشم دارد و جاه‌طلب کور است.

«ارمنی»

مار بد بهتر از یار بد.

«فارسی»

مرد حکیم خرده نگیرد بر آینه!

«فارسی»

مرد با همتش و پرنده با بالش اوج می‌گیرد.

«آذربایجانی»

ماتم‌زده را به نوحه‌گر حاجت نیست.

«فارسی»

مردی که لبخند بر صورت ندارد، نباید دکان باز کند.

«چینی»




ô ô ô ô ô

  • مهدی قریب چوبری

سنگتراش

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۵۹ ب.ظ

«سنگتراش»

روزی سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد. از نزدیکی خانه بازرگانی رد می‌شد. در باز بود و او خانه‌ی مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد تا مدت‌ها فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این‌که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می‌گذارند. حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی‌تر می‌شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می‌کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی کرد به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابراز خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این‌بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت: که قوی‌ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان‌طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می‌شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است![1]



 

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه سخن2

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۲۹ ب.ظ

 

اتلاف وقت گرانبهاترین خرج‌هاست.

«انوره بالزاک»

از یک اسب گرد پدید نمی‌آید!

«قرقیزی»

دنیا از عاشق فراری است!

«ایتالیایی»

به اندازه لباست پایت را دراز کن!

«روسی»

اندیشه آدمی آیینه‌ای است که نیک و بدکارش را به او می‌نماید.

«حضرت علی (ع)»

برای زندگی فکر کنید، ولی غصه نخورید.

«دیل کارنگی»

عالم کسی است که همیشه درصدد و فراگرفتن چیزی باشد.

«روسو»

بهترین برنامه‌ریزی برای آینده بهره‌گیری درست از زمان حال است.

«آلبرکامو»

با ثروت نمی‌توانید در قلوب مردم رخنه کنید ولی با اخلاق می‌توانید در قلب آنان جای گیرید.

«حضرت محمد (ص)»

بیشتر خطاهای انسان ناشی از زبان اوست.

«حضرت محمد (ص)»

از پرگویی بپرهیز که لغزش فراوان به بار آورد و آزردگی ایجاد کند.

«حضرت علی (ع)»

مردم به آسانی ایمان می‌آورند به چیزی که مایلند بدان ایمان آورند.

«لاتینی»

معنی همه چیز دانستن، هیچ ندانستن است.

«ایتالیایی»

مردگان بهترین مشاورانند.

«لاتینی»

مهربانی «می‌خزد» آنجا که نمی‌تواند «راه» برود.

«اسکاتلندی»

ممکن است که به «حقیقت» توسری زد ولی هرگز نمی‌توان خفه‌اش کرد!

«لاتینی»

  • مهدی قریب چوبری

کودک ...

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۲۸ ب.ظ

 

«کودک زرنگ‌تر از نادر»

نادرشاه هنگام عبور از جائی سوار بر اسب به کودکی برخورد کرد که کتابی به دست در حرکت بود. شاه از او سؤال کرد فرزندم چه کاره‌ای و به کجا می‌روی؟ کودک گفت: می‌روم مکتب نادر سوال کرد درس امروزت چیست؟ کودک گفت: قرآن، نادر سؤال کرد کدام آیه؟ کودک در جواب گفت: آیه فتح‌المبین. نادر از شنیدن کلمه فتح‌المبین آن هم در زمانی که آماده حمله به هندوستان بود آن را به فال نیک گرفت و خوشحال از این برخورد بلافاصله سکه‌ای به کودک داد و گفت آن را به مادرت بده. کودک در جواب گفت: من نمی‌توانم قبول کنم. زیرا مادرم باور نمی‌کند و خواهد گفت که آن را دزدیده‌ام. نادر گفت: به مادرت بگو که من داده‌ام.

باز هم قبول نمی‌کند و می‌گوید: او می‌گوید امکان ندارد اگر به مادرم بگویم که شما داده‌اید هرگز باور نمی‌کند و می‌گوید مرد بزرگی چون نادر هرگز به کسی یک سکه هدیه نمی‌کند حداقل یک مشت خواهد داد و نادر ناچاراً یک مشت سکه به او داد و کودک هم در جواب می‌گوید:

احسنت این درست است و او هم حتماً باور می‌کند.

 

  • مهدی قریب چوبری

ضرب المثل2

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۲۶ ب.ظ

 

سعی آنچه متملقین می‌گویند، تحقق پذیرد.

«آلمانی»

سکوت اشتباه نمی‌کند.

«فرانسوی»

سواره و پیاده هنگام غروب به یک کاروانسرا می‌رسند.

«آلمانی»

سرای دیگر، منزلگاه حقیقی است، این دنیا گذرگاهی بیش نیست.

«مراکشی»

«سکوت» حصاری است دور «حکمت»

«آلمانی»

زخمی که دوست وارد کرده بهبود نمی‌یابد.

«کنیایی»

زندگی پیازی است که انسان در حال اشک ریختن پوستش را می‌کند.

«فرانسوی»

زاهد واقعی از نفس خودش هم کناره‌گیری می‌کند.

«بلغارستانی»

زندگی می‌گذرد، آنچه می‌ماند کارهایی است که برای دیگران انجام داده‌ایم.

«انگلیسی»

 

  • مهدی قریب چوبری

حاصل درخت...

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۲۵ ب.ظ

 

«حاصل درخت کاشته نشده»

پادشاهی همراه خدمتکاران و خدمتگزارانش، از کنار دهی می‌گذشت. کنار زمینی، پیرمردی خمیده را دید که صورتش از آفتاب سوخته بود. پیرمرد، بیلی در دست داشت و زمین را می‌کند.

پادشاه طناب اسبش را کشید و اسب ایستاد، چند لحظه به کار کردن پیرمرد نگاه کرد و گفت:

- ای پیرمرد، در این سن و سال و با این همه خستگی، باز هم با عذاب زمین را بیل می‌زنی. از هر تار ریشت، قطره‌های عرق می‌چکد. با این حال، باز هم کار می‌کنی؟

پیرمرد گفت:

- می‌خواهم نهال بکارم.

پادشاه با تعجب پرسید:

- نهال می‌کاری؟ پایت لب گور است. تا این نهال بزرگ بشود و حاصل بدهد، تو دیگر زیر خاکی. چرا باید زحمتی بکشی که نفعی از آن نبری و حاصلش را نچینی؟

پیرمرد جواب داد:

- دیگران زحمت کشیدند و درخت کاشتند و درخت‌هایشان سبز شد و ما محصولش را خوردیم. حالا من زحمت می‌کشم تا محصولش را دیگران بخورند.

پادشاه از این حرف پیرمرد خوشش آمد و به وزیرش دستور داد که به او صد سکه‌ی طلا بدهد.

پیرمرد طلا را گرفت؛ آن را به پادشاه نشان داد و گفت:

- ای پادشاه بزرگوار و ای سلطان بخشنده، این حاصل زحمت من است، می‌بینی که گرفتم!

پادشاه از تعریف پیرمرد خوشحال شد و به وزیرش دستور داد تا صد سکه‌ی دیگر، طلا به او بدهند. پیرمرد، صد سکه‌ی دیگر را گرفت و گفت:

- عجب درختی سبز کردم. در یک سال، دوبار محصول داد.

پادشاه از سخنان پیرمرد آن‌چنان خوشش آمد که رو به وزیرش کرد و می‌خواست باز هم بگوید که صد سکه‌ی طلا به او بدهند، که وزیرش با عجله گفت:

- پادشاها، اگر زود از این پیرمرد دور نشویم، دیگر در خزانه‌ی پادشاهی پولی نخواهد ماند.

پادشاه خندید.

اسبش را هی کرد و از آن‌جا دور شد.
  • مهدی قریب چوبری