رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۱۳۳ مطلب توسط «مهدی قریب چوبری» ثبت شده است

گنجینه

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۶ ق.ظ

«گنجینهی سخن»

- ما نمی توانیم چیزی به مردم بیاموزیم ما فقط می توانیم به آنان کمک کنیم تا آن را در درون خود کشف کنند.                                                                             «گالیله»

***

-بزرگترین هنر معلّم لذّت و شادمانی در بیان ودانش خلاّق است.

«آلبرت انیشتین»

***

- روح در ظلمانی ترین لحظه‌ی خود جانی دوباره می گیرد و برای تحمّل قوّت می یابد.

«هارت ویر چوسا»

***

 - زندگی بی پایان است و عشق ابدی؛

و مرگ تنها یک افق است؛

و افق چیزی جز محدوده‌ی دید ما نیست.

«روسیتر ورثینگتن رایموند»

***

- درد و رنج غیرقابل اجتناب است، تیره بختی اختیاری است.

 «آرت کلانین»

***

- نشانه‌هایی که از روح بر می‌آیند، همچون نفوذ بی سر و صدای خورشید بر جهان تاریک، آرام و بیصدا می‌آیند.

«ضرب و المثل تبّتی»

-ما نه تنها بایستی هر آنچه را که داریم ببخشیم ، بلکه بایستی هر آنچه هستیم را هم فدا بکنیم.

«دزیره- ژزف مرسیه»

***

- خواست ما از مردم احساس مشترک بیشتر است نه انجام کاری برای ما.

«جورج الیوت»

***

 

  • مهدی قریب چوبری

دوروز...

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۵ ق.ظ

 

بخوانیم و پند بگیریم

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که اصلاً زندگی نکرده است. تقویمش پُر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود؛ پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. التماس و درخواست کرد، اما خدا سکوت کرد. خود را به پای فرشته‌ها انداخت، باز هم خدا سکوت کرده؛ فریاد زد و جار و جنجال کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت : بنده ی من! یک روز دیگر هم رفت و تو تمام روز را با بد و بیراه گفتن و جار و جنجال از دست دادی؛ تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و این روز را زندگی کن.

او با گریه گفت: اما با یک روز چه کار می‌توان کرد؟ خداوند فرمود: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید . (کشور دوست، 1387 ، ج 1 ، ص 192)

  • مهدی قریب چوبری

برد

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۴ ق.ظ

 

بُرد

یک روز بعد که مادرش داستان را برایمان تعریف کرد.

کنیث kenneth در دوره‌ی اوّل دبیرستان درس می‌خواند و از این که قرار بود در یکی از مسابقات انتخابی المپیک شرکت جوید، شور و حال و هیجان خاصی داشت. پدر و مادر او در روز مسابقه گوش به زنگ و  امیدوار در جایگاه تماشاچیان نشسته بودند که کنیث بهتر از دیگران دَوید و نخستین مسابقه را بُرد. او از دریافت جایزه و از ابراز احساسات جماعت حاضر در ورزشگاه سر از پا نمی شناخت.

دوّمین مسابقه آغاز شد و کنیث شروع به دویدن کرد. کمی مانده به خط پایان ، یعنی درست لحظه‌ای که کنیث می توانست برای بار دوّم برنده شود، از حرکت باز ایستاد و از مسیر مسابقه خارج شد. پدر و مادرش به نرمی از او پرسیدند: «چرا این کار را کردی، کنیث؟ اگر ادامه‌ می‌دادی، دومین مسابقه را هم برده بودی.»

کنیث معصومانه پاسخ داد: «درسته، مادر، من یکی از جایزه ها را برده بودم، در صورتی که بیلی Billy هنوز صاحب جایزه ای نشده بود.» (کنفیلد و هنسن، ج 3 ، ص 53).

«کلیفورد و جرجی فرنس»

***

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۱ ق.ظ

«گنجینهی سخن»

- تصمیم به صاحب فرزند شدن امر خطیری است. این تصمیم یک تصمیم همیشگی برای سیر و سیاحت قلبتان در خارج از بدنتان است.                                                

  «الیزابت استون»

***

- انسان هرگز متوجّه نمی شود که چه موقعی در حال ساختن خاطره است.           

«ریکی لی جونز»

***

- هیچ عامل خارجی قادر به ایجاد اعتماد به نفس نیست. نیروی وجودی شخص ... بایستی از درون برآید.

               «ر.و.کلارک»

***

- مهر و محبت دیگران را بیش از هر چیز دیگری گرامی دارید، چون پس از سپری شدن صحت و سلامتیتان مدّت زمان مدیدی پایدار خواهد ماند.                                                

«اوگ ماندینو»

***

- راستکاری نخستین فصل کتاب دانایی است.     

                              «تامس جفرسون»

***

- پایدارترین درس‌های اخلاقی آنهایی هستند که از تجربه حاصل می‌شوند، نه از آموزش‌های رسمی.                               

 «مارک تواین»

***

کودک آن زمانی به محبّت بیشتر نیاز دارد که مستحق کمترین آن است.                                                             «لاادری»

***

- کودکان عشق را ز-م-ا-ن هجی می کنند .               

                             «جان کرودل»

***

  • مهدی قریب چوبری

خاکستر...

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۸ ب.ظ

 

خاکستر...

چنین حکایت کرده اند که در زمانهای قدیم، عارفی زندگی می کرد که بایزید نامیده می شد. سحرگاه یک روز عید، بایزید به گرمابه رفت و خود را شست و معطّر کرد و لباسهایی تازه و تمیز پوشید و از گرمابه بیرون آمد.

شنیدم که وقتی ، سحرگاه عید

ز گـرماوه آمد[1] بـرون بـایـزید

بایزید، آرام آرام در کوچه راه می رفت که ناگهان اتفاقی افتاد و همه‌ی زحمتهای او را در گرمابه، به باد داد:

یکی، تشتِ خاکسترش بی خبر

فـرو ریختنـد از سـرایی بـه سـر

زنی، تشتی پر از خاکستر را از پنجره به کوچه ریخت؛ غافل از اینکه کس از زیر پنجره می گذرد ، آن هم کسی همچون بایزید!

سر و صورت بایزید پر از خاکستر شد و لباسهای تمیزش آلوده و کثیف شد. زنی که ندانسته تشتِ خاکستر را بر سر او ریخته بود، از شدت ناراحتی نمی‌دانست چه کار بکند؛ گاه زبانش را گاز می‌گرفت و گاه با دست به گونه‌های خود می کوبید. زن بیچاره، منتظر بود که صدای اعتراض بایزید را بشنود، اما در کمال حیرت متوجه شد که بایزید دست به آسمان برده است و خداوند را شکر می‌گوید.

همی گفت شولیده [2] دستار و موی

کفِ دستِ شکرانه مالان به روی

زن گوشهایش را تیز کرد و شنید که بایزید می گوید:

که ای نفس ! من در خورِ آتشم

به خاکستری،‌روی درهم‌کشم؟!



[1] . گرماوه : گرمابه

[2] . شولیده : شوریده

  • مهدی قریب چوبری

شتر...

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۶ ب.ظ


شتر بر بام

ابراهیم ادهم در ابتدا پادشاه بلخ بود و سلطنتی با شکوه داشت، به طوری که وقتی می خواست از جایی بگذرد، چهل سپر زرّین از جلو و چهل گرز زرّین را از پشت سر او می بردند. می گویند شبی بر تخت سلطنت خوابیده بود، نیمه های شب با صدای لرزیدن سقف قصر از خواب بیدار شد. گویی کسی بر بام قصر راه می رفت. ابراهیم فریاد زد: «کیستی؟»

کسی گفت : آشنایم ، شتر گم کرده ام!»

ابراهیم گفت: «ای نادان! بر پشت بام دنبال شتر می گردی؟! شتر کجا و بام قصر ما کجا؟»

آن مرد گفت: «ای غافل! تو خدا را بر تخت زرین و در جامه‌ی اطلس می جویی! یافتن شتر بر بام عجیبتر از آن است؟!»

ابراهیم از شنیدن این حرف به لرزه افتاد و آتش در دلش شعله ور شد. تخت پادشاهی را رها کرد و به جستجوی حقیقت رفت. (اعلاء ، 1384 ، ص 86).

  • مهدی قریب چوبری

تجربه

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۵ ب.ظ

 

 

تجربه

یکی از پرده داران و دربانان پدرم پیرمردی بود که بیش از هشتاد سال از عمر او می‌گذشت. روزی تصمیم به خرید اسبی گرفت. اسب را نزد او آوردند. فربه و نیکو رنگ و سلامت بود. بهای مناسبی نیز برای آن تعیین شده بود. پیر مرد بها و اسب را پسندید؛ ولی هنگامی که دندانهای اسب را دید، متوجه شد که پیر است. پس آن را نخرید . گفتم : «فلان کس اسب را خرید؛ تو چرا نخریدی؟»

گفت : «او مردی جوان است و از رنج پیری خبر ندارد. اگر به رنگ و ظاهر اسب فریفته شود. تقصیری ندارد؛ ولی من از رنج پیری و ضعف آن خبر دارم . چگونه راضی شوم که اسب پیر بخرم؟! » (کشاورز، 1389 ، ص 34).


  • مهدی قریب چوبری

گنج6

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۱ ب.ظ

 

«گنجینه ی سخن»

-وقتی که اعمال سخن می گویند، کلمات ارزشی ندارند.  

             «ضرب المثل آفریقایی»

***

-من معتقدم که هر کس قلبی دارد و اگر ما راهی به این قلب بیابیم، می توانیم بانی تحوّل شویم.

«یولی دریکس»

***

-خوشا به حال آنانی که می بخشند بی آنکه به یاد آرند، و میگیرند بی آن که فراموش کنند.

«الیزابت بیبسکو»

***

- آن که زیاد دارد ثروتمند نیست، آن که زیاد می بخشد ثروتمند است.

«اریش فروم»

***

- جایی که عشق هست ، خدا هم هست.          

                                                 «لئوتولستوی»

***

- مرد برای تصاحب قلب یک زن نخست باید قلب خود را قربانی کند.

«مایک دابرتین (سیزده ساله)»

- در مورد زیبایی عشق؛

پا به پایم پیر شو.

که بهترین در راه است؛

بخش پایانی عمرمان

که نخستین آن به خاطر همان بود.

«رابرت براونینگ»

***

- عشق واقعی آن است که قادر به دادن همه چیز باشد بی آن که در عوض چیزی بخواهد.

«مازی هاموند»

***

- زندگی قطار است، سوارش شوید[1].

«روزن»



[1] . خالد حسینی، بادبادک باز ، 1387 ، ص 187 .

  • مهدی قریب چوبری

افلاطون و..

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۱۰ ب.ظ

افلاطون و ستایش جاهل

روزی یکی از دوستان بسیار نزدیک افلاطون به دیدار او رفت. آنان از هر دری سخن گفتند تا اینکه در میان سخن ، مرد رو به افلاطون کرد و گفت: ای حکیم: امروز فلانی را دیدم که از تو سخن می گفت و تو را دعا می کرد. او می گفت: «افلاطون مردی بزرگوار است و هیچ کس چون او نیست.» خواستم شکر و دعای او را به تو برسانم.

افلاطون وقتی سخنان دوست خود را شنید. سخت دلتنگ شد. سر به زیر افکند و گریست.

مرد گفت: «ای حکیم ! من چه کردم که تو چنین دلتنگ شدی؟»

افلاطون گفت: «تو هیچ نکردی؛ ولی برای من مصیبتی از این سخت تر نیست که نادانی؛ مرا بستاید و کار من در نظر او پسندیده آید. نمی دانم چه کار ابلهانه و جاهلانه‌ای کرده ام که چنین خوشایند او بوده. تا حدی که مرا دعا گوید و بزرگوار بنامد. ای کاش می دانستم چه گفته ام یا چه کرده ام که از آن توبه کنم. غم و دلتنگی من از آن است که هنوز جاهلم؛ چرا که ستوده‌ی جاهلان، جاهلان باشند.» (کشاورز ؛ 1384 ، صص 17 و 18).

  • مهدی قریب چوبری

منظره6

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۱ ب.ظ


منظره

  • مهدی قریب چوبری