عاشقی که خدمت های خود را برای معشوق می شمرد
عاشقی که پس از مدتها موفق به دیدار معشوق شد و برای او میشمرد که در فراق مُردم . مال و زور و آبرویم رفت. چه سختیها که کشیدم. هیچ صبحی شاد بیدار نشدم و در هیچ شبی سر و سامان نداشتم.
مرد تمام تلخی و دردی را که تحمّل کرده بود، یک به یک برای او میگفت. درد قدیمی خود را شرح میداد و سر دل پر درد خود را باز کرده بود و میگفت و مانند شمع میگریست. معشوق حرفهای او را میشنید. پس گفت: «همه کاری کردی، اما یک کار نکردی، اصل را رهاکردی و فرع را گرفتی. باید اصل عشق را میگرفتی.»
عاشق گفت: «اصل عشق چیست؟»
معشوق گفت: «مرگ و نیستی است. تو همهی کارها را کردی، امّا نمُردی و هنوز زندهای اگر عاشقی؛ بمیر تا بدانم که در عشق اهل جان بازی هستی. یاری هستی که خود را فدا کنی.»
عاشق تا این را شنید، دراز کشید و جان داد. در لحظهی مرگ خنده بر لب داشت و آن خنده تا ابد بر لب او ماند.
منظور: تا وقتی عاشق دربند خود است و در وجود معشوق فانی نشده، عشق او واقعی نیست. آن گاه به مرتبهی کمال عشق میرسد که خود را فراموش کند و به تمامی معشوق شود و اگر معشوق از او مرگ خواست، در دم جان بدهد. از طرفی تا عاشق خدمتهای خود را بر معشوق میشمارد، نشانههای غیریت میان آنهاست و او مدعی عشق است و آن گاه که در برابر معشوق میمیرد، عشق واقعی را درک کرده است. (قاسم زاده، 1389، ص 435).
- ۰ نظر
- ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۹