رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

پدر...

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۲۴ ب.ظ


 پدر...

پیتر عضو یک تیم فوتبال بود و پدرش در تمام تمرینات و مسابقات حضور می یافت، و در جایگاه تماشاگران می نشست و از ابتدا تا انتهای بازی او را تشویق می کرد. این در حالی بود که وی در بیشتر بازیها بازیکن ذخیره بود و بر روی نیمکت بازی را تماشا می نمود . اما پدرش همواره حتی زمانی که روی نیمکت ذخیره ها بود به تشویق پسرش مشغول می شد .

تا اینکه در یک بازی حساس، پیتر به عنوان بازیکن اصلی وارد زمین شد اما دیگر پدرش نبود تا او را تشویق کند ! چون بر اثر بیماری مرده بود .

در آن بازی پیتر بهترین بازیکن میدان بود . همچنان دریبل می زد، پاس گل می داد ، شوت می زد و چندین گل وارد دروازهی حریف کرد.

او با این درخشش باعث برد تیمش شد .

وقتی بازی به اتمام رسید، مربی و بازیکنان از وی به خاطر بازی خوبش تشکر نمودند .

مربی به او گفت: ای کاش امروز پدرت اینجا بود و بازی زیبا و درخشانت را می دید و تو را تشویق می کرد .

پیتر در حالیکه اشک از چشمانش جاری می شد گفت : اتفاقاً در تمام مدتی که در این تیم حضور داشتم ، امروز تنها روزی بود که پدرم مرا و بازی ام را می دید و پیوسته تشویقم می کرد ! چون پدرم کور بود و هیچ جا را نمی دید . ولی امروز این احساس در من بود که پدرم با دیدگان باز به تشویقم می پرداخت . من پدرم را در همان جایگاه همیشگی اش دیدم  که با چشمان بینا چطور از شوق بالا و پایین می پرید و مرا مورد تشویق قرار می داد !

آقای مربی از شما و هم تیمی هایم متشکرم که این فرصت را به من دادید تا برای یک بار هم که شده پدرم مرا و بازی ام را ببیند . شما باعث شدید تا من روحش را شاد کنم .

«قریب»

  • مهدی قریب چوبری

خونسردی...

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ب.ظ

 

خونسردی چرچیل

روزی خانم جوانی به حضور چرچیل رسید و با عصبانیت گفت : تو مستی ! تو خیلی مستی ! تو بسیار بسیار مستی !

چرچیل با آرامش یک نخ سیگار بر روی لب گذاشت و گفت : تو زشتی ! تو خیلی زشتی ! تو بسیار بسیار زشتی !

اگر من مستم، مستی‌ام پس از لحظاتی از بین می رود، امّا زشتی تو برای همیشه باقـی خواهـد ماند.

«قریب»


  • مهدی قریب چوبری

گناه نابخشودنی...

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۶ ب.ظ


 

گناه نا بخشودنی مجنون

مجنون و لیلی تنها یک بار رخصت دیدار یافتند و چون به یکدیگر رسیدند . لیلی از مجنون به رسم عشاق چیزی طلبید . مجنون گفت: از دو جهان جز این جان ناقابل چیزی ندارم .

لیلی گفت : جان تو به چه کار آیدم؟ چیز دیگر ببخش .

مجنون اندیشید و سپس از آستر جامه اش سوزنی بیرون آورد و به لیلی داد .

لیلی پرسید این چیست ؟

مجنون گفت : آن خارها را که روزها در بیابان از سرگشتگی عشقت در پایم رخنه می کنند، شب‌ها به این سوزن بیرون می کشم .

لیلی را غم در چهره پیدا شد و گفت : ناراستی ات در عشق معلوم شد . تو خار راه عشق مرا از پای بیرون می کنی ؟!

  • مهدی قریب چوبری