مردخسیس
«مرد خسیس»
در روزگاران قدیم در یک دهکده دورافتاده، چند خانواده کوچک زندگی میکردند. یک شب همسر یکی از این ساکنان به شدت مریض شد. شوهر این زن با خود فکر کرد که این وقت شب پای پیاده، چگونه همسر خود را به شهر برساند و او را نزد طبیب ببرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید و نزد همسایه دیوار به دیوار خود که مردی عبوس و خسیس بود رفت. آرام دق الباب کرد.
پیرمرد با عصبانیت بر آستانه در آمد و با صدایی غضب آلود پرسید: کیست این وقت بی موقع؟! مرد که به شدت مأیوس بود، گفت: همسایه، من هستم. پیرمرد در را گشود و گفت: چه میخواهی این وقت شب. مرد با صدایی لرزان گفت: الاغت را میخواهم. زنم مریض است و باید برای مداوا او را به شهر ببرم. پیرمرد با چشمانی پرخون گفت: الاغ؟! همین چند ساعت پیش الاغم را به یکی از همسایهها دادم و او برای اجاره، مبلغ خوبی به من داد.
برو و فردا بیا شاید بتوانم کمکت کنم. البته باز هم بگویم، شاید! مرد که میدانست، همسایهاش دروغ میگوید باز هم اصرار کرد. پیرمرد فریادزنان گفت: الاغ ندارم. الاغ بیچاره که از فریاد صاحبش از خواب پریده بود، ناگهان با صدای بلند عرعر کرد. مرد خطاب به پیرمرد گفت: تو که گفتی الاغت را اجاره دادهای؟
پیرمرد که قصد نداشت کوتاه بیاید، با صدایی بلندتر و صورتی حق به جانب گفت: تو چهجور آدمی هستی که حرف من پیرمرد را نمیپذیری اما سخنان الاغ را باور میکنی؟!
- ۹۲/۱۲/۱۳