کرامت...
کرامت درویش
درویش در کوهستان دور از مردم به راز و نیاز با خداوند مشغول بود. در آن جا درختان بسیاری از جمله سیب و گلابی وجود داشت که درویش فقط از آنها می خورد و غذای دیگری برای خوردن نداشت.روزی با خداوند عهد بست که از آن میوه ها نچیند، بلکه از میوه هایی که باد آن ها را زیردرخت می ریزد استفاده کند. او مدتی به پیمانش وفادار بود. تا این که خداوند خواست او را امتحان کند. به همین منظور تا پنج روز هیچ میوه ای از درخت نیفتاد. درویش در این پنج روز بسیار گرسنه و ضعیف شد و توانایی عبادت کردن را نداشت. سرانجام عهد خود را شکست و از درخت گلابی و سیب چید و آن ها را با حرص زیاد خورد. خداوند به سبب این پیمان شکنی او را در بلای سختی افکند.
روزی، گروهی از دزدان که از غارت کاروانی برمی گشتند به کوهستان آمدند تا اموالی که غارت کرده بودند میان خود تقسیم کنند. مردی آن ها را دید و فوراً به داروغه خبر داد. سربازان شاه به کوهستان حمله کردند و همه ی دزدها را دستگیر کردند. مرد درویش هم که در آن نزدیکی بود توسط سربازان دستگیر شد. چون ماموران فکر کردند او هم یکی از دزدان است . در روز محاکمه یک دست و یک پای دزدان قطع شد. نوبت درویش رسید ابتدا یک دست او را قطع کردند. اما یکی از افراد سرشناس او را شناخت و گفت : «صبر کنند، من این مرد را می شناسم . او دزد نیست بلکه مرد درویشی است که در کوهستان به عبادت می پردازد.» وقتی این خبر به داروغه رسید، از درویش عذرخواهی کرد. مرد درویش نیز با مهربانی هرچه تمامتر او را بخشید و گفت : «این سزای کسی است که پیمان را می شکند». او پس از این ماجرا به کوهستان برگشت و دور از مردم به راز و نیاز پرداخت. روزی یکی از دوستانش برای دیدن او به کوهستان رفت. از دور دید که کنار درختی نشسته است و با دو دست زنبیل می بافد. وقتی به نزد درویش رفت از دیدن او تعجب کرد و گفت : « چرا بدون خبر پیش من آمدی ؟ » دوستش گفت : «تو یک دست داشتی، اما حالا می بینم که هر دو دست سالم است. مگر معجزه ای انجام داده ای که دستت سالم شده است.» درویش گفت : « باید این را تا آخر عمر به کسی نگویی.» اما به مرور زمان راز درویش برملا شد و داستان معجزه اش بر سر زبان ها افتاد. روزی مرد درویش با خدا به راز و نیاز پرداخت و گفت : «چرا این راز بین مردم منتشر شد ؟ » خداوندفرمود: « چون مردم تو را ریا کار می دانستند و از این که با دزدان دستگیر شده بودی به تو تهمتهای زیادی می زدند. به همین خاطر با فاش شدن این راز همه ی این بدگمانی ها نسبت به تو برطرف شد.» (امینی، 1389، صص83 و 84)
- ۹۳/۰۱/۱۹