حلاج
يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۴۲ ق.ظ
«حلاج و گرگ»
حلّاجی با کمال حلّاجی خود جهت امرارمعاش به روستاها میرفت و پنبهزنی میکرد تا لقمه نانی به خانه بیاورد.
روزی به روستائی رفت و در حیاط خانه روستایی که دیوار هم نداشت مشغول پنبهزنی شده بود که ناگهان سروکله گرگی پیدا شد. زیرا گرگ از صدای زه کمان حلاج خوشش آمده بود و به طرف صدا کشیده شده بود.
گرگ در مقابل حلاج نشست و حلاج هم با ترس و لرز و بیوقفه مشتة خود را به زه کمان میزد و گرگ هم لذت میبُرد. این کار تا غروب آفتاب ادامه داشت تا اینکه گرگ با تاریک شدن هوا آنجا را ترک کرد و رفت و سپس حلاج بیچاره گشنه و تشنه و بسیار خسته با دست خالی راهی خانه خود شد. همسرش از او پرسید امروز را چقدر کاسب بودی؟
حلاج جواب داد امروز را حلاج گرگ بودم و خسته و کوفته به بالینی رفت.
- ۹۲/۱۲/۲۵