هدیه پ
يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۵۰ ب.ظ
«هدیه»
پیرمردی نحیف و لاغر روی صندلی اتوبوسی که در یک جاده روستائی پیش میرفت، نشسته بود و دسته گلی در دست داشت. آن سوی راهروی اتوبوس هم، دختر جوانی نشسته بود که چشمهایش هر چند لحظه یکبار به طرف دسته گل پیرمرد بر میگشت. لحظهای رسید که پیرمرد قصد پیاده شدن کرد. او بدون مقدمه دسته گل را بر روی دامن دختر گذاشت و گفت:«میبینم که خیلی به گل علاقه دارید» و تصور میکنم که همسرم از تقدیم این دسته گل به شما خیلی خوشحال خواهد شد، به او خواهم گفت که دسته گل را به شما تقدیم کردم.» دختر دسته گل را پذیرفت و سپس پیاده شدن پیرمرد و راهی شدن وی به سوی یک گورستان کوچک را با نگاه دنبال کرد. [1]
بنیت سرف Bennet & cerf
- ۹۳/۰۱/۲۴