کاربا گل
- ۰ نظر
- ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۵۰
نحوی که مغرور و فریفتهی دانش خویش است از کشتیبان می پرسد که هیچ نحو خوانده ای؟ و چون بی اطلاعی او را درمی یابد با تحقیر به کشتیبان می گوید که نیم عمرش برفناست از آن که نحو نمی داند. کشتیبان خاموش می ماند تا آن گاه که کشتی به گرداب می افتد و هنگام ستیز با امواج است، پس به مقابله با نحوی مغرور بر می آید و از او می پرسد که هیچ از فن شنا چیزی میدانی؟ و چون نحوی از ناتوانی خود خبر می دهد، کشتیبان با کنایه ای تلخ به او می گوید که کل عمرت بر فناست. (امینی ، 1385 ، ص 75)
گویند که بطی[1] در آب روشنایی ستاره می دید، پنداشت که ماهی است. قصدی می کرد تا بگیرد و هیچ نمی یافت. چون بارها بیازمود و حاصل ندید، فرو می گذاشت[2]. دیگر روز هر گاه که ماهی بدیدی، گمان بردی که همان روشنایی است، قصدی نپیوستی و ثمرتِ[3] این تجربت آن بود که همه روز گرسنه بماند. (یزدانی، 1386، ص 41)
- ما نمی توانیم چیزی به مردم بیاموزیم ما فقط می توانیم به آنان کمک کنیم تا آن را در درون خود کشف کنند. «گالیله»
***
-بزرگترین هنر معلّم لذّت و شادمانی در بیان ودانش خلاّق است.
«آلبرت انیشتین»
***
- روح در ظلمانی ترین لحظهی خود جانی دوباره می گیرد و برای تحمّل قوّت می یابد.
«هارت ویر چوسا»
***
- زندگی بی پایان است و عشق ابدی؛
و مرگ تنها یک افق است؛
و افق چیزی جز محدودهی دید ما نیست.
«روسیتر ورثینگتن رایموند»
***
- درد و رنج غیرقابل اجتناب است، تیره بختی اختیاری است.
«آرت کلانین»
***
- نشانههایی که از روح بر میآیند، همچون نفوذ بی سر و صدای خورشید بر جهان تاریک، آرام و بیصدا میآیند.
«ضرب و المثل تبّتی»
-ما نه تنها بایستی هر آنچه را که داریم ببخشیم ، بلکه بایستی هر آنچه هستیم را هم فدا بکنیم.
«دزیره- ژزف مرسیه»
***
- خواست ما از مردم احساس مشترک بیشتر است نه انجام کاری برای ما.
«جورج الیوت»
***
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که اصلاً زندگی نکرده است. تقویمش پُر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود؛ پریشان شد و آشفته و عصبانی، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. التماس و درخواست کرد، اما خدا سکوت کرد. خود را به پای فرشتهها انداخت، باز هم خدا سکوت کرده؛ فریاد زد و جار و جنجال کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت : بنده ی من! یک روز دیگر هم رفت و تو تمام روز را با بد و بیراه گفتن و جار و جنجال از دست دادی؛ تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و این روز را زندگی کن.
او با گریه گفت: اما با یک روز چه کار میتوان کرد؟ خداوند فرمود: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید . (کشور دوست، 1387 ، ج 1 ، ص 192)
یک روز بعد که مادرش داستان را برایمان تعریف کرد.
کنیث kenneth در دورهی اوّل دبیرستان درس میخواند و از این که قرار بود در یکی از مسابقات انتخابی المپیک شرکت جوید، شور و حال و هیجان خاصی داشت. پدر و مادر او در روز مسابقه گوش به زنگ و امیدوار در جایگاه تماشاچیان نشسته بودند که کنیث بهتر از دیگران دَوید و نخستین مسابقه را بُرد. او از دریافت جایزه و از ابراز احساسات جماعت حاضر در ورزشگاه سر از پا نمی شناخت.
دوّمین مسابقه آغاز شد و کنیث شروع به دویدن کرد. کمی مانده به خط پایان ، یعنی درست لحظهای که کنیث می توانست برای بار دوّم برنده شود، از حرکت باز ایستاد و از مسیر مسابقه خارج شد. پدر و مادرش به نرمی از او پرسیدند: «چرا این کار را کردی، کنیث؟ اگر ادامه میدادی، دومین مسابقه را هم برده بودی.»
کنیث معصومانه پاسخ داد: «درسته، مادر، من یکی از جایزه ها را برده بودم، در صورتی که بیلی Billy هنوز صاحب جایزه ای نشده بود.» (کنفیلد و هنسن، ج 3 ، ص 53).
«کلیفورد و جرجی فرنس»
***
- تصمیم به صاحب فرزند شدن امر خطیری است. این تصمیم یک تصمیم همیشگی برای سیر و سیاحت قلبتان در خارج از بدنتان است.
«الیزابت استون»
***
- انسان هرگز متوجّه نمی شود که چه موقعی در حال ساختن خاطره است.
«ریکی لی جونز»
***
- هیچ عامل خارجی قادر به ایجاد اعتماد به نفس نیست. نیروی وجودی شخص ... بایستی از درون برآید.
«ر.و.کلارک»
***
- مهر و محبت دیگران را بیش از هر چیز دیگری گرامی دارید، چون پس از سپری شدن صحت و سلامتیتان مدّت زمان مدیدی پایدار خواهد ماند.
«اوگ ماندینو»
***
- راستکاری نخستین فصل کتاب دانایی است.
«تامس جفرسون»
***
- پایدارترین درسهای اخلاقی آنهایی هستند که از تجربه حاصل میشوند، نه از آموزشهای رسمی.
«مارک تواین»
***
کودک آن زمانی به محبّت بیشتر نیاز دارد که مستحق کمترین آن است. «لاادری»
***
- کودکان عشق را ز-م-ا-ن هجی می کنند .
«جان کرودل»
***
چنین حکایت کرده اند که در زمانهای قدیم، عارفی زندگی می کرد که بایزید نامیده می شد. سحرگاه یک روز عید، بایزید به گرمابه رفت و خود را شست و معطّر کرد و لباسهایی تازه و تمیز پوشید و از گرمابه بیرون آمد.
شنیدم که وقتی ، سحرگاه عید
ز گـرماوه آمد[1] بـرون بـایـزید
بایزید، آرام آرام در کوچه راه می رفت که ناگهان اتفاقی افتاد و همهی زحمتهای او را در گرمابه، به باد داد:
یکی، تشتِ خاکسترش بی خبر
فـرو ریختنـد از سـرایی بـه سـر
زنی، تشتی پر از خاکستر را از پنجره به کوچه ریخت؛ غافل از اینکه کس از زیر پنجره می گذرد ، آن هم کسی همچون بایزید!
سر و صورت بایزید پر از خاکستر شد و لباسهای تمیزش آلوده و کثیف شد. زنی که ندانسته تشتِ خاکستر را بر سر او ریخته بود، از شدت ناراحتی نمیدانست چه کار بکند؛ گاه زبانش را گاز میگرفت و گاه با دست به گونههای خود می کوبید. زن بیچاره، منتظر بود که صدای اعتراض بایزید را بشنود، اما در کمال حیرت متوجه شد که بایزید دست به آسمان برده است و خداوند را شکر میگوید.
همی گفت شولیده [2] دستار و موی
کفِ دستِ شکرانه مالان به روی
زن گوشهایش را تیز کرد و شنید که بایزید می گوید:
که ای نفس ! من در خورِ آتشم
به خاکستری،روی درهمکشم؟!
ابراهیم ادهم در ابتدا پادشاه بلخ بود و سلطنتی با شکوه داشت، به طوری که وقتی می خواست از جایی بگذرد، چهل سپر زرّین از جلو و چهل گرز زرّین را از پشت سر او می بردند. می گویند شبی بر تخت سلطنت خوابیده بود، نیمه های شب با صدای لرزیدن سقف قصر از خواب بیدار شد. گویی کسی بر بام قصر راه می رفت. ابراهیم فریاد زد: «کیستی؟»
کسی گفت : آشنایم ، شتر گم کرده ام!»
ابراهیم گفت: «ای نادان! بر پشت بام دنبال شتر می گردی؟! شتر کجا و بام قصر ما کجا؟»
آن مرد گفت: «ای غافل! تو خدا را بر تخت زرین و در جامهی اطلس می جویی! یافتن شتر بر بام عجیبتر از آن است؟!»
ابراهیم از شنیدن این حرف به لرزه افتاد و آتش در دلش شعله ور شد. تخت پادشاهی را رها کرد و به جستجوی حقیقت رفت. (اعلاء ، 1384 ، ص 86).