رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۶۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

شیطان

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۳۱ ق.ظ

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:...

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

 گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.

  • مهدی قریب چوبری

شوق...

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۹ ق.ظ

شوق و امید

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم .
شغلم را........دوستانم را.........زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم .
به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی .

فرمود :

هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم .
به آنها نور و غذای کافی دادم . دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و
تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود .
من از او قطع امید نکردم .
در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند
اما همچنان از بامبوها خبری نبود .من بامبوها را رها نکردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند .
اما من باز از آنها قطع امید نکردم.
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد.
در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.
ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کرد.

خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و

مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی .
من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند
اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند.
زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی !

از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم .
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند .
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی

 

  • مهدی قریب چوبری

گنجشک

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۶ ق.ظ

گنجشک و آتش

 

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

 

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

 

  • مهدی قریب چوبری

جایزه

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۲۳ ق.ظ

جایزه

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود. بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند. دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و....پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت. زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت. پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند. سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود. دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : " آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان . سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد. میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم . هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت . بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

http://dastanakk.blogsky.com/

  • مهدی قریب چوبری

دخترزیبا...

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۰۵ ب.ظ


***

دخترِ زیبای سمرقند

هنگامی که خوارزمشاه، سمرقند را محاصره کرده بود، ما در آن شهر زندگی می‌کردیم. در محله‌ی ما دختری زندگی می‌کرد، بسیار زیبا و فریبنده، آنچنان که در همه‌ی سمرقند دختری چون او نبود.

در هنگامه‌ی جنگ و محاصره، بارها از آن دختر شنیدم که می‌گفت: «خداوندا! تو کی روا می‌داری که من به دست این بیدادگران گرفتار شوم؟ من تنها به تو اعتقاد دارم و می‌دانم که این کار را هرگز بر من روا نخواهی داشت.»

لشکریان خوارزمشاه آمدند و همه‌ی شهر را غارت کردند. بسیاری از مردم را به غارت بردند. حتی خدمتکاران آن دختر نیز به اسیری برده شدند، اما به خود او هیچ گزندی نرسید. شگفت اینکه هیچ کس به آن زیبا، نگاه نکرد.

پس بدان که هر کس خود را به حق بسپارد، از گزندها در امان خواهد ماند. (مزینانی، 1383، صص 104 و 105)

  • مهدی قریب چوبری

ریسک

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۴۴ ب.ظ

 

ریسک پذیری

دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند.

دانه اولی گفت: «می‌خواهم رشد کنم ! من می‌خواهم ریشه‌هایم را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم پخش کنم... من می خواهم شکوفه‌های لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و رسیدن بهار را نوید دهم... من می‌خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم!»

دانه دومی گفت: «من می‌ترسم. اگر من ریشه‌هایم را به دل خاک سیاه فرو کنم، نمی‌دانم که در آن تاریکی با چه چیزهایی روبرو خواهم شد. اگر از میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم، امکان دارد      شاخه‌های لطیفم آسیب ببینند... چه خواهم کرد اگر شکوفه‌هایم باز شوند و ماری قصد خوردن آن را کند؟ تازه، اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل نشینند، احتمال دارد بچّه‌ی کوچکی مرا از ریشه بیرون بکشد. نه، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.

و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.

مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کند و کاو زمین در اوایل بهار بود دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن قورتش داد.

نتیجه‌ی اخلاقی داستان

آن عدّه از انسان‌ها که از حرکت و رشد می‌ترسند، به وسیله‌ی زندگی بلعیده می‌شوند.[1]                                    «پتی هنسن»

«گنجینه‌ی سخن»

- به هر کجا که می‌روید عشق و محبّت افشانید و این کار را از خانه‌ی خودتان آغاز کنید: به فرزندانتان، به همسرتان، به شوهرتان و به همسایه دیوار به دیوارتان عشق بورزید ... هرگز پذیرای کسی نباشید مگر این که او را راضی تر و شادمان تر از قبل بدرقه کنید. تجسّم عینی مهربانی‌های خدا باشید؛ مهربان در چهره، در چشمان، در لبخند و در سلام و علیک‌های گرم و دوستانه .

«مادر ترزا»

***

- و اکنون این راز من است، رازی بسیار ساده: تنها با چشم دل است که می‌توان همه چیز را به درستی دید، آن چه ذاتی است، به چشم نامرئی است.

«آنتوان دوسنت اگزوپری»



[1] . سوپ جوجه برای روح، جک کنفیلد و مارک ویکتور هنسن ، ج 1 ، 1381 صص 152 و 153.

  • مهدی قریب چوبری

عاشقی که خدمت های خود را برای معشوق می شمرد

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ب.ظ

عاشقی که پس از مدت‌ها موفق به دیدار معشوق شد و برای او میشمرد که در فراق مُردم . مال و زور و آبرویم رفت. چه سختی‌ها که کشیدم. هیچ صبحی شاد بیدار نشدم و در هیچ شبی سر و سامان نداشتم.

مرد تمام تلخی و دردی را که تحمّل کرده بود، یک به یک برای او می‌گفت. درد قدیمی خود را شرح می‌داد و سر دل پر درد خود را باز کرده بود و می‌گفت و مانند شمع می‌گریست. معشوق حرف‌های او را می‌شنید. پس گفت: «همه کاری کردی، اما یک کار نکردی، اصل را رهاکردی و فرع را گرفتی. باید اصل عشق را می‌گرفتی.»

عاشق گفت: «اصل عشق چیست؟»

معشوق گفت: «مرگ و نیستی است. تو همه‌ی کارها را کردی، امّا نمُردی و هنوز زنده‌ای اگر عاشقی؛ بمیر تا بدانم که در عشق اهل جان بازی هستی. یاری هستی که خود را فدا کنی.»

عاشق تا این را شنید، دراز کشید و جان داد. در لحظه‌ی مرگ خنده بر لب داشت و آن خنده تا ابد بر لب او ماند.

منظور: تا وقتی عاشق دربند خود است و در وجود معشوق فانی نشده، عشق او واقعی نیست. آن گاه به مرتبه‌ی کمال عشق می‌رسد که خود را فراموش کند و به تمامی معشوق شود و اگر معشوق از او مرگ خواست، در دم جان بدهد. از طرفی تا عاشق خدمت‌های خود را بر معشوق می‌شمارد، نشانه‌های غیریت میان آن‌هاست و او مدعی عشق است و آن گاه که در برابر معشوق می‌میرد، عشق واقعی را درک کرده است. (قاسم زاده، 1389، ص 435).

  • مهدی قریب چوبری