پدر...
پدر...
پیتر عضو یک تیم فوتبال بود و پدرش در تمام تمرینات و مسابقات حضور می یافت، و در جایگاه تماشاگران می نشست و از ابتدا تا انتهای بازی او را تشویق می کرد. این در حالی بود که وی در بیشتر بازیها بازیکن ذخیره بود و بر روی نیمکت بازی را تماشا می نمود . اما پدرش همواره حتی زمانی که روی نیمکت ذخیره ها بود به تشویق پسرش مشغول می شد .
تا اینکه در یک بازی حساس، پیتر به عنوان بازیکن اصلی وارد زمین شد اما دیگر پدرش نبود تا او را تشویق کند ! چون بر اثر بیماری مرده بود .
در آن بازی پیتر بهترین بازیکن میدان بود . همچنان دریبل می زد، پاس گل می داد ، شوت می زد و چندین گل وارد دروازهی حریف کرد.
او با این درخشش باعث برد تیمش شد .
وقتی بازی به اتمام رسید، مربی و بازیکنان از وی به خاطر بازی خوبش تشکر نمودند .
مربی به او گفت: ای کاش امروز پدرت اینجا بود و بازی زیبا و درخشانت را می دید و تو را تشویق می کرد .
پیتر در حالیکه اشک از چشمانش جاری می شد گفت : اتفاقاً در تمام مدتی که در این تیم حضور داشتم ، امروز تنها روزی بود که پدرم مرا و بازی ام را می دید و پیوسته تشویقم می کرد ! چون پدرم کور بود و هیچ جا را نمی دید . ولی امروز این احساس در من بود که پدرم با دیدگان باز به تشویقم می پرداخت . من پدرم را در همان جایگاه همیشگی اش دیدم که با چشمان بینا چطور از شوق بالا و پایین می پرید و مرا مورد تشویق قرار می داد !
آقای مربی از شما و هم تیمی هایم متشکرم که این فرصت را به من دادید تا برای یک بار هم که شده پدرم مرا و بازی ام را ببیند . شما باعث شدید تا من روحش را شاد کنم .
«قریب»
- ۰ نظر
- ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۴