دو تا دانه توی خاک حاصلخیز بهاری کنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت: «میخواهم رشد کنم ! من میخواهم ریشههایم
را هر چه عمیق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هایم را از میان پوسته زمین بالای سرم
پخش کنم... من می خواهم شکوفههای لطیف خودم را همانند بیرق های رنگین برافشانم و
رسیدن بهار را نوید دهم... من میخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم
صبحگاهی را روی گلبرگ هایم احساس کنم!»
دانه دومی گفت: «من میترسم. اگر من ریشههایم را به دل خاک
سیاه فرو کنم، نمیدانم که در آن تاریکی با چه چیزهایی روبرو خواهم شد. اگر از
میان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم، امکان دارد شاخههای
لطیفم آسیب ببینند... چه خواهم کرد اگر شکوفههایم باز شوند و ماری قصد خوردن آن
را کند؟ تازه، اگر قرار باشد شکوفه هایم به گل نشینند، احتمال دارد بچّهی کوچکی
مرا از ریشه بیرون بکشد. نه، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصیبم شود.
و بدین ترتیب دانه منتظر ماند.
مرغ خانگی که برای یافتن غذا مشغول کند و کاو زمین در اوایل
بهار بود دانه را دید و در یک چشم بر هم زدن قورتش داد.
نتیجهی اخلاقی داستان
آن عدّه از انسانها که از حرکت و رشد میترسند، به وسیلهی
زندگی بلعیده میشوند. «پتی هنسن»
- به هر کجا که میروید عشق و محبّت افشانید و این کار را
از خانهی خودتان آغاز کنید: به فرزندانتان، به همسرتان، به شوهرتان و به همسایه
دیوار به دیوارتان عشق بورزید ... هرگز پذیرای کسی نباشید مگر این که او را راضی
تر و شادمان تر از قبل بدرقه کنید. تجسّم عینی مهربانیهای خدا باشید؛ مهربان در
چهره، در چشمان، در لبخند و در سلام و علیکهای گرم و دوستانه .
«مادر ترزا»
***
- و اکنون این راز من است، رازی بسیار ساده: تنها با چشم دل
است که میتوان همه چیز را به درستی دید، آن چه ذاتی است، به چشم نامرئی است.
«آنتوان دوسنت اگزوپری»