رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

۶۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

گنجینه25

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۶ ب.ظ

 

تردید‌های ما خیانتکارند، ما را از امتحان فرصتهایی که بدست آورده‌ایم باز می‌دارند و از نعمتهائی که می‌توانیم استفاده کنیم محروممان می‌گذارند.

ترس، یا دشمن انسان، این عصر راه گذشته از اینکه می‌توان از مخیله بیرون کرد به کلی نیز می‌توان نابود ساخت.

«هورانس فلچر»

در لحظاتی که زیر پنجة غم و اندوه شدید دست و پا می‌زنید، با خود اینطور بگوئید:

«چیزهائیکه مرا دچار اندوه می‌سازند درحقیقت وجود ندارند آنها در وجود من چه تأثیری می‌توانند داشته باشند. زیرا خدائیکه مرا آفریده است به هیچ‌وجه مایل نیست که من در زیر بار غمها خرد شوم.»

عوامل زیادی وجود دارد که بموها لطمه می‌زند. در رأس آنها هوس، غصه، اندیشه و فکر ثابت قرار دارد.

            «روجرز»

ترس مانند هوای اسید کاربونیک‌دار است مغز و روح را مسموم می‌کند و گاهی نیز سبب مرگ می‌شود.

«هوراس فلچر»

  • مهدی قریب چوبری

معرفت

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ب.ظ

«معرفت»

عیسی (ع) را گذار بر مردی افتاد کور، مبتلا به لک و پیسی، زمین‌گیر که هر دو طرف بدنش فلج بود و گوشت بدنش از جذام همی ریخت و همی گفت: سپاس خدای را که مرا از بسیاری ابتلائات بر کنار بداشت. عیسی (ع) گفت: ای فلان. کدام ابتلا را مبتلا نگشته‌ای؟ گفت: ای روح اله من از آن کس که چون من معرفت به خدا ندارد، بهترم. عیسی گفت: درست گفتی، دست خود را به من ده. دست وی بگرفت و ناگهان زیباترین و بهنجارترین آدمیان شد و خداوند تمامی ابتلائات از وی ببرد، وی دیرزمانی مصاحب عیسی بماند. [1]

 



[1] - مجله نظام پزشکی، شماره 1298، مرداد 1389.

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه23

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۳ ب.ظ

 

در پشت دیوارهای قبر هر حادثه‌ای که اتفاق بیفتد برای ما اهمیتی ندارد و خود قبر در نظر ما به منزلة «هیچ است» مگر تنگی گور، سردی مراسم تشیع، و منظره خوابیدن زیر خروارهای خاک برای زندگان- آری فقط برای زندگان- رنج‌آور است.»

«با یک»

خشم و اندوه، نه تنها انسان را کوچک و ضعیف می‌کند، بلکه او را می‌کشد.

«فلچر»

شدت زودگذر است. کینه، خشم و انتقاد دوام ندارد. فعالیت جسورانه و ثابت قدمی بر همه‌ی اینها غلبه می‌کند، نیرومند باشید.

«آلبرت هوبارد»                                

 

 

پروفسور گیتس:

در مطالعه هیجانها با تخصص زیادش چنین می‌گوید: «هرکسی می‌تواند پی ببرد که در اثنای هیجان‌های شدید تنفس انسان کندتر و یا تندتر می‌شود، نظم جریان خون بهم می‌خورد، هضم غذا مشکل‌تر می‌شود، گونه‌ها افسرده می‌گردد و چشمها گود می‌رود.»

  • مهدی قریب چوبری

پندی ...

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ

 

«پندی بیاموزیم از چشمهای کنده شده‌ی گرگ»

شیری و گرگی و روباهی متفقاً به شکار رفتند. گاو و بزی و خرگوش را شکار کردند. شیر رو کرد به گرگ که شکارها را بین آن سه تقسیم کند.

گرگ گفت: گاو که بزرگتر و فربه‌تر است از آنِ جناب شیر، بز که قامتی میانه دارد از آنِ من و خرگوش کوچک نیز از آن روباه باشد که خود کوچکتر است. شیر خشمگین شد و پنجه انداخت و دو چشم گرگ را از بیخ درآورد و آن‌گاه رو کرد به روباه و گفت: اینک تو تقسیم کن.

روباه به خاک افتاد و تعظیم بزرگی کرد و گفت:

جناب شیر؛ گاو‌کوهی برای نهار امروزتان، بز برای غذای شبتان و خرگوش برای غذای عصرانه شما، شیر گفت:

آفرین بر تو باد؛ از کجا، علم این تقسیم را به این خوبی آموختی؟ روباه با کمال فروتنی عرض کرد:«از چشمهای کنده شده‌ی گرگ.»

                                                            «مثنوی معنوی»

  • مهدی قریب چوبری

گنجین22

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۰ ب.ظ

 

خاطرات زیبای ساعاتی که در کنار شخص مورد علاقه گذشته است، بر دردهای هجران برتری دارد.

«هورانس فلچر»

 

در حال تفکر به جدایی بزرگی که مرگ مایة آن شده است، باید در دل خود به شخص عزیزی که در گذشته است چنین بگوئید:«برو عزیزم، پیش از من برو، روزی من هم نیز مانند تو بآن کمال که پایان همه خوشی‌ها است خواهم رسید. خاطرة روزهایی که با تو گذرانده‌ام پیوسته در قلب من باقی خواهد ماند.»

«فلچر»

قرن‌ها پیش از این اپیکتت فیلسوف یونانی چنین گفته است:

«روزهائی را که خشمگین نمی‌شوید بشمارید من سابقاً عادت داشتم که روزانه یکبار خشمگین می‌شدم. بعدها این عادتم را به سه روز یکبار تقلیل دادم: اکنون هر چهار روز یکبار دچار خشم می‌شوم، هر وقت موفق شوید که خشمگین شدن را به یکبار در ماه تقلیل دهید آنروز یک قربانی در راه خدا بدهید.»

شخصی صاحب سجایا، کسی است که می‌داند چه می‌خواهد. اسیر احساسات نیست و روی اصول دوستی رفتار می‌کند.

«فروید»

 

ô ô ô ô ô

  • مهدی قریب چوبری

حصار

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ

«حصار»

سال‌ها دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به خاطر یک سوء‌تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه‌ی برادر بزرگ‌تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت: «من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ‌تر جواب داد:«بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه درحقیقت برادر کوچک‌تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این‌کار را به خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:«در انبار مقداری الوار دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه‌ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و ارّه کردن الوار. برادر بزرگ‌تر به نجار گفت:«من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری برایت بخرم..»

نجار درحالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به‌جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ‌ترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت‌خواهی خواست.

وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست که باید آنها را بسازم.» [1]

 



[1] - زاده، بهنام، «عشق بدون قید و شرط»، ص 23.

  • مهدی قریب چوبری

ثروت کوروش

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۹ ب.ظ

 

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟...

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. مالهای گردآوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت :

ثروت من اینجاست.

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.

 

 

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه21

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۷ ب.ظ

 

« گنجینهی سخن »

- دانشمند کسی است که بکوشد تا از درد و رنج خود بکاهد.[1]               

«ویکتور هوگو»

***

- عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق .    

                   «شریعتی»

***

- عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .

«شریعتی»

***

- انسان در هر کجا که مایل است عاشق می شود ولی فقط در جایی ازدواج می کند که مقدر است.                              

«اسکاتلندی»

***

- سعادتمند کسی است که در هجوم و مقابله با مصائب خود را ببازد.

          « پاسکال »

***

 

- اگر اشخاص تنبل، وقت را می کشند، مردان کوشا آن را احیا میکنند.

          «کلریچ»

***

- دوستی که شما را درک کند شما را می سازد.           

« رومن رولان »

***

- پای دونده همیشه چیزی به دست خواهد آورد ولو خار باشد.

« کانادایی»

***

- اگر نتوانیم آنچه را دوست داریم به دست آوریم، باید آنچه را در اختیار داریم دوست داشته باشیم.          

                                       « فرانسوی»

***

- علم ، محصول آزادی است.

***



1- هفته نامه ی سلامت، سال هفتم ، شماره 3185 ، شنبه 17/2/1390، ص 40

  • مهدی قریب چوبری

هیچوقت...

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۷ ب.ظ

هیچوقت به یک زن دروغ نگو !

مردی با همسرش تماس گرفت و گفت : « عزیزم ازم خواستن که با رئیس وچند تا از دوستاش برای ماهیگیری به کانادا بریم».

ما به مدت یک هفته اونجا می مونیم. این فرصت خوبیه تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم پس لطفاً لباس کافی برای یک هفته برام بردار و وسایل ماهیگیریمو هم آماده کن.

ما از اداره حرکت می کنیم و من سر راه وسایلم رو از خونه بر میدارم، راستی اون لباسای راحتی ابریشمی آبی رنگه رو هم بردار !

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیر طبیعیه اما بخاطر این که نشون بده همسر خوبیه دقیقاً کارایی رو که همسرش خواسته بود انجام داد.

هفتهی بعد مرده اومد خونه، یک کمی خسته به نظر میرسید، اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

همسرش بهش خوش آمد گفت و ازش پرسید ماهی هم گرفتی یا نه؟

مرد گفت: «آره یه عالمه ماهی قزل آلا ، چند تا ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی رو که گفته بودم واسم نذاشتی؟»

زن جواب داد: لباسای راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم !!!

  • مهدی قریب چوبری

ترسناک

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۶ ب.ظ

 

کوتاه ترین داستان ترسناک جهان !

فقط 12 کلمه !!

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند !!؟

***

  • مهدی قریب چوبری