رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

رد پای دوست

فرهنگی،هنری،داستان،علمی و...

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۹ فروردين ۹۳، ۰۳:۱۸ - مهیار خشنودنیای
    like
نویسندگان

گنجین22

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۰ ب.ظ

 

خاطرات زیبای ساعاتی که در کنار شخص مورد علاقه گذشته است، بر دردهای هجران برتری دارد.

«هورانس فلچر»

 

در حال تفکر به جدایی بزرگی که مرگ مایة آن شده است، باید در دل خود به شخص عزیزی که در گذشته است چنین بگوئید:«برو عزیزم، پیش از من برو، روزی من هم نیز مانند تو بآن کمال که پایان همه خوشی‌ها است خواهم رسید. خاطرة روزهایی که با تو گذرانده‌ام پیوسته در قلب من باقی خواهد ماند.»

«فلچر»

قرن‌ها پیش از این اپیکتت فیلسوف یونانی چنین گفته است:

«روزهائی را که خشمگین نمی‌شوید بشمارید من سابقاً عادت داشتم که روزانه یکبار خشمگین می‌شدم. بعدها این عادتم را به سه روز یکبار تقلیل دادم: اکنون هر چهار روز یکبار دچار خشم می‌شوم، هر وقت موفق شوید که خشمگین شدن را به یکبار در ماه تقلیل دهید آنروز یک قربانی در راه خدا بدهید.»

شخصی صاحب سجایا، کسی است که می‌داند چه می‌خواهد. اسیر احساسات نیست و روی اصول دوستی رفتار می‌کند.

«فروید»

 

ô ô ô ô ô

  • مهدی قریب چوبری

حصار

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ

«حصار»

سال‌ها دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به خاطر یک سوء‌تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.

یک روز صبح در خانه‌ی برادر بزرگ‌تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار گفت: «من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»

برادر بزرگ‌تر جواب داد:«بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه درحقیقت برادر کوچک‌تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این‌کار را به خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:«در انبار مقداری الوار دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه‌ی من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و ارّه کردن الوار. برادر بزرگ‌تر به نجار گفت:«من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری برایت بخرم..»

نجار درحالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.»

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به‌جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده از روی پل عبور کرد و برادر بزرگ‌ترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت‌خواهی خواست.

وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست که باید آنها را بسازم.» [1]

 



[1] - زاده، بهنام، «عشق بدون قید و شرط»، ص 23.

  • مهدی قریب چوبری

ثروت کوروش

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۹ ب.ظ

 

ثروت کوروش

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟...

کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. مالهای گردآوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت :

ثروت من اینجاست.

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم.

 

 

  • مهدی قریب چوبری

گنجینه21

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۷ ب.ظ

 

« گنجینهی سخن »

- دانشمند کسی است که بکوشد تا از درد و رنج خود بکاهد.[1]               

«ویکتور هوگو»

***

- عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق .    

                   «شریعتی»

***

- عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .

«شریعتی»

***

- انسان در هر کجا که مایل است عاشق می شود ولی فقط در جایی ازدواج می کند که مقدر است.                              

«اسکاتلندی»

***

- سعادتمند کسی است که در هجوم و مقابله با مصائب خود را ببازد.

          « پاسکال »

***

 

- اگر اشخاص تنبل، وقت را می کشند، مردان کوشا آن را احیا میکنند.

          «کلریچ»

***

- دوستی که شما را درک کند شما را می سازد.           

« رومن رولان »

***

- پای دونده همیشه چیزی به دست خواهد آورد ولو خار باشد.

« کانادایی»

***

- اگر نتوانیم آنچه را دوست داریم به دست آوریم، باید آنچه را در اختیار داریم دوست داشته باشیم.          

                                       « فرانسوی»

***

- علم ، محصول آزادی است.

***



1- هفته نامه ی سلامت، سال هفتم ، شماره 3185 ، شنبه 17/2/1390، ص 40

  • مهدی قریب چوبری

هیچوقت...

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۷ ب.ظ

هیچوقت به یک زن دروغ نگو !

مردی با همسرش تماس گرفت و گفت : « عزیزم ازم خواستن که با رئیس وچند تا از دوستاش برای ماهیگیری به کانادا بریم».

ما به مدت یک هفته اونجا می مونیم. این فرصت خوبیه تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم پس لطفاً لباس کافی برای یک هفته برام بردار و وسایل ماهیگیریمو هم آماده کن.

ما از اداره حرکت می کنیم و من سر راه وسایلم رو از خونه بر میدارم، راستی اون لباسای راحتی ابریشمی آبی رنگه رو هم بردار !

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیر طبیعیه اما بخاطر این که نشون بده همسر خوبیه دقیقاً کارایی رو که همسرش خواسته بود انجام داد.

هفتهی بعد مرده اومد خونه، یک کمی خسته به نظر میرسید، اما ظاهرش خوب ومرتب بود.

همسرش بهش خوش آمد گفت و ازش پرسید ماهی هم گرفتی یا نه؟

مرد گفت: «آره یه عالمه ماهی قزل آلا ، چند تا ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی رو که گفته بودم واسم نذاشتی؟»

زن جواب داد: لباسای راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم !!!

  • مهدی قریب چوبری

ترسناک

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۶ ب.ظ

 

کوتاه ترین داستان ترسناک جهان !

فقط 12 کلمه !!

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند !!؟

***

  • مهدی قریب چوبری

زمان

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۵ ب.ظ

 

بانک زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86 هزار و 400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید که همهی پولها را خرج کنید چون در آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود. در این صورت شما چه خواهید کرد؟

البته سعی می کنید که تا آخرین ریال را خرج کنید !

هر کدام از ما چنین بانکی داریم : بانک زمان .

هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد.

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند.

ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس بدنیا آورده می داند.

ارزش یک هفته را سر دبیر یک هفته نامه می داند.

ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد می داند.

ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان بدر برده می داند.

هرلحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید.

بازبه خاطر بیاورید که زمان منتظر هیچکس نمی ماند.

دیروز به تاریخ پیوست.

فردا معما است.

امروز هدیه است.

(فرصت ها را از دست ندهید و قدرشان را بدانید که باز نمی گردند) « عسگری، 1389، صص 126 و 127»

  • مهدی قریب چوبری

مادر

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ

 

مادر

مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایهی خجالت من بود. اون برای امرار و معاش خانواده برای معلمها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یک روز اومده بود دم  مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فوراً از اونجا دور شدم. روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو ... مامان تو فقط یک چشم داره! فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گورکنم. کاش زمین دهن وامیکرد و منو ... کاش مادرم یه جوری گم و گور می شد...

روز بعد بهش گفتم اگر واقعاً میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد ...

یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم، احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت.

دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم. سخت درس خواندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. همانجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی ...

از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر.

سرش داد زدم : « چطور جرأت کردی بیای به خونهی من و بچه ها رو بترسونی ؟! » گم شو از اینجا ! همین حالا».

اون به آرامی جواب داد : اوه خیلی معذرت می خواهم مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم» و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یک روز یک دعوت نامه اومد درخونه ی من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به سفر کاری میرم.

بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه ی قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی ، همسایه ها گفتن که اون مرده.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود به من بدن.

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم. وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم. آخه می دونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تویه تصادف یک چشمت . رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نتوستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

با همه­ی عشق و علاقه ی من به تو

مادرت.

  • مهدی قریب چوبری

وعده

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۰۳ ب.ظ

 

وعده

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید  : آیا سردت نیست ؟

نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم .

پادشاه گفت : ...

من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرما زده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود  :

ای پادشاه، من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد !

 

  • مهدی قریب چوبری

گل2

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۵۹ ب.ظ


  • مهدی قریب چوبری